نديدم آينهاي چون لباسخاكيها همان قبيله كه بودند غرقِ پاكيها به عشق زنده شدن، «عند ربِّهم» بودن شده ست حاصل آنها ز سينه چاكيها دليل غربتشان، اهلِ خاك بودنِ ماست نه بي مزار شدنها، نه بي پلاكيها به آسمان كه رسيدند رو به ما گفتند: زمين چقدر حقير است، آي خاكيها!
خانه پیرزن ته کوچه پشت یک تیر برق چوبی بود پشت فریاد های گل کوچک واقعا روزهای خوبی بود پیرزن هر دوشنبه بعد از ظهر منتظر بود در زدن ها را دم در می نشست و با لبخند جفت می کرد آمدن ها را روضه خوان محله می آمد میرزا با دوچرخه آهسته مثل هر هفته باز خیلی دیر مثل هر هفته سینه اش خسته "ای شه تشنه لب سلام علیک" ای شه تشنه لب...چه آوازی زیر و بم های گوشه ی دشتی شعرهای وصال شیرازی می نشستیم گوشه ی مجلس با همان شور و اشتیاقی که... چقدر خوب یاد من مانده در و دیوار آن اتاقی که - یک طرف جمله ی"خوش آمده اید به عزای حسین"بر دیوار آن طرف عکس کعبه می گردد دور تا دور این اتاق انگار گوشه گوشه چه محشری برپاست توی این خانه ی چهل متری گوش کن! دم گرفته با گریه به سر و سینه می زند کتری عطر پر رنگ چایی روضه زیر و رو کرده خانه ی اورا چقدر ناگهان هوس کردم طعم آن چای قند پهلو را تا که یک روز در حوالی مهر روی آن برگ های رنگارنگ با تمام وجود راهی کرد پسری را که برنگشت از جنگ هی دوشنبه دوشنبه رد شد و باز پستچی نامه از عزیز نداشت کاشکی آن دوشنبه ی آخر روضه ی میرزا گریز نداشت پیرزن قطره قطره باران شد کمی از خاک کربلا در مشت السلام و علیک گفت و سپس روضه ی قتلگاه او را کشت تاهمیشه نمی برم از یاد روضهء آن سپید گیسو را سالیانی است آرزو دارم کربلای نرفته ی او را سید حمیدرضا برقعی
شب است و سکوت است و ماه است و من – علیرضا قزوه شب است و سکوت است و ماه است و من فغان و غم اشک و آه است و من شب و خلوت و بغض نشکفتهام شب و مثنویهای ناگفتهام شب و نالههای نهان در گلو شب و ماندن استخوان در گلو من امشب خبر میکنم درد را که آتش زند این دل سرد را بگو بشکفد بغض پنهان من که گل سرزند از گریبان من مرا کشت خاموشی نالهها دریغ از فراموشی لالهها کجا رفت تأثیر سوز و دعا ؟ کجایند مردان بیادعا ؟ کجایند شورآفرینان عشق ؟ علمدار مردان میدان عشق کجایند مستان جام الست ؟ دلیران عاشق ، شهیدان مست همانان که از وادی دیگرند همانان که گمنام و نامآورند هلا ، پیر هشیار درد آشنا بریز از می صبر ، در جام ما من از شرمساران روی توام ز دردی کشان سبوی توام غرورم نمیخواست این سان مرا پریشان و سر در گریبان مرا غرورم نمیدید این روز را چنان نالههای جگرسوز را غرورم برای خدا بود و عشق پل محکمی بین ما بود و عشق نه ، این دل سزاوار ماندن نبود سزاوار ماندن ، دل من نبود من از انتهای جنون آمدم من از زیر باران خون آمدم از آنجا که پرواز یعنی خدا سرانجام و آغاز یعنی خدا هلا ، دینفروشان دنیاپرست سکوت شما پشت ما را شکست چرا ره نبستید بر دشنهها ؟ ندادید آبی به لب تشنهها نرفتید گامی به فرمان عشق نبردید راهی به میدان عشق اگر داغ دین بر جبین میزنید چرا دشنه بر پشت دین میزنید ؟ خموشید و آتش به جان میزنید زبونید و زخم زبان میزنید کنون صبر باید بر این داغها که پر گل شود کوچهها ، باغها
شهید زنده – اصغر عظیمی مهر گرچه با کپسول اکسیژن مجابت کرده اند مادرت می گفت دکترها جوابت کرده اند مرگ تدریجی ست این دردی که داری می کشی منتها با قرص های خواب ، خوابت کرده اند خواب می بینی که در (( سردشتی )) و (( گیلان غرب )) خواب می بینی که در آتش کبابت کرده اند خواب می بینی می آید بوی ترش سیب کال پس برای آزمایش انتخابت کرده اند خواب می بینی که مسولان بنیاد شهید بر در دروازه های شهر قابت کرده اند خواب می بینی کنار صحن (( بابا یادگار )) بمب ها بر قریه ی (( زرده )) اصابت کرده اند قصر شیرینی که از شیرینی ات چیزی نماند یا پلی هستی که چون سر پل خرابت کرده اند ؟ خوشه خوشه بمب های خوشه ای را چیده ای بادِ خاکی با کدامین آتش آبت کرده اند ؟ با کدامین آتش ای شمعی که در خود سوختی قطره قطره در وجود خود مذابت کرده اند ؟ می پری از خواب و می بینی شهید زنده ای با چه معیاری – نمی دانم – حسابت کرده اند
بعد تو … – رضا شیبانی برای شهید مهدی باکری همچنان بعد سال ها … دهه ها می رود پیکرت به اقیانوس
با تو این رود غرق در رویا بی تو این خاک دفن در کابوس
از تو عکسی تمام رخ مانده روی دیوار های “شط رنجی”
مات لبخند زنده ات شده اند خیل شطرنج بازهای عبوس
ماهرویان پلنگمان کردند ، برجسازان کلنگمان کردند
بعد تو رنگ رنگمان کردند ، عده ای تاجر پر طاووس
این یکی رهن بانک های رباست آن یکی هم “به رهن میکده هاست”
حال و روز برابری دارد چفیه ی ما و خرقه ی سالوس
مثل اصحاب کهف برگرد و مردمی کن شب سگی مان را
غم ندارم از اینکه خواهد شد سکه ام مال عهد دقیانوس
ادبیات پایداری … - سعید بیابانکی دور تا دور حوض خانه ی ما
پوکه های گلوله گل داده است
پوکه های گلوله را آری
پدر از آسمان فرستاده است
عید آن سال ، حوض خانه ی ما
گل نداد و گلوله باران شد
پدرم رفت و بعد هشت بهار
پوکه های گلوله گلدان شد
پدرم تکه تکه هر چه که داشت
رفت همراه با عصاهایش
سال پنجاه و هفت چشمانش
سال هفتاد و پنج پاهایش
پدرم کنج جانماز خودش
بی نیاز از تمام خواهش ها
سندی بود و بایگانی شد
کنج بنیاد حفظ ارزش ها
روی این تخت رنگ و رو رفته
پدرم کوه بردباری بود
پدر مرد من به تنهایی
ادبیات پایداری بود …
هوالحی – محسن حسن زاده دوستان اینک نوید آورده ام
روزه بگشایید عید آورده ام
تحفه ای از سرزمین آرزو
چیزی از جنس امید آورده ام
مژده ، ای بر درنشینان خمار
با خود این ساعت کلید آورده ام
ای حریفان ! دور دور باده نیست
جرعه ی « هل من مزیـد » آورده ام
با همین یک جرعه در اقلیم عقل
بی خودستانی پدید آورده ام
باغبان را دیدم و از باغ او
لاله ی سرخ و سپید آورده ام
این جواز مستی شهر شماست
با خودم عکس شهید آورده ام