♦♦ قصه هایی قشنگ از پیامبر رحمت(ص)- تواضـــــــــــــع ♦♦

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.

پیامبر اكرم صلی اللّه علیه و آله با عده ای از اصحاب خود به سفر رفته بودن. حضرت در بین راه دستور داد گوسفندی رو ذبح كنن و غذایی تهیه کنن. مردی گفت : كشتن گوسفند با من، دیگری گفت : پوست كندن اون هم با من، سومی گفت : پختن اون رو من به عهده می گیرم . پیامبر صلی اللّه علیه و آله فرمودن: من هم هیزم آن را آماده می كنم.

اصحاب گفتن: با رسول اللّه ! پدران و مادران ما فدای شما باد، خودتون رو به زحمت نیندازین، ما خودمون هیزم رو جمع می کنیم. حضرت فرمود: می دانم كه شما این كار را برای من انجام می دهید اما خدای عز و جل نمی پسندد كه بنده اش خود را از اصحابش ممتاز كند آنگاه برخاست و برای آنها هیزم جمع آوری كرد.



1aafa6dff532caae8f2785958b89c71b.gif
 
بالا