باب‏ الحوایج ♥♥♥

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"



خوش به سعادت واژه ‏هایی که از زیارت میله ‏ای بی‏گناه می ‏آیند؛
از ملاقاتِ نواهای مغمومی که عطر تلاوت آینه ‏زار را بر قلب‏های نقره‏ گون می‏گستراند!

خوشا قطره‏ های بلورین اشک برای بدرقه دریا دلی از تبار نورهای یکپارچه!
و ما سوگوار توایم، ای که نجواهای رقّت‏ انگیز شبانه‏ ات، بند بند
تن زندان‏ها و زندان‏های تن را به لرزه در آورد.

سوگوارِ تو که بادهای سمّی مخالف، اوقات رویش را از تو باز نستانْد
حاشا که تراکم شکنجه گاه‏ها، تناسب اندام نیایشت را به هم بریزد!
شکیبائی ‏ات را آئین‏ها و کتیبه‏ های مقدّس حک کرده ‏اند.

آری! بازوان قوی تقواست که تنگناهای دنیا را این‏چنین به زنجیر می‏کشاند.
استقامت تو در تسلسل زندان‏ها، فلسفه بافی فرومایگان و مترصدان را باطل کرد.

لاطائلاتِ نسنجیده دونان را پشت سر می‏ریختی و آن‏گاه، تکبیرة‏الاحرامِ
آزادی، پیکره سکوتِ زندان را می‏شکست.

یا موسی بن جعفر علیه‏السلام تمثالِ دنیا در قاب حقیقت به
چشم تو بیش از دیگران آشنا بود که: «الدّنیا سجن المؤمن»

تو با تسبیحی از سپاسِ شبانگاه، روزهای مانده را زنجیروار به عروج تازه
می‏رساندی و به تدریج، پاره‏هایی از ملکوت را بر جزایرِ تنهایی
انسان ریختی تا این‏که کنار خزان‏زدگیِ عاطفه‏ های بغداد، با دستانی از
بهار، مشیّت شیرین را در آغوش کشیدی.

یا باب‏الحوائج!
هنوز قصیده کوهپایه‏ های روح ‏انگیز و دامنه ‏های فَرَح‏ ریز
از طبیعتِ ترتیل‏گونه اشک‏هات می‏تراود.

«اللهم صَلِّ علی المُعَذَّبِ فی قَعْرِ السُّجون و ظُلَمِ
الْمَطامیرِ ذی السّاقِ الْمَرضُوضِ بِحِلَقِ القُیُود؛

خدایا! درود بفرست بر شکنجه شده در قعر زندان‏ها
و تاریکی چاه‏ها؛ همو که ساق پای نازنینش بر
اثر حلقه‏هایِ زنجیر کوبیده شده بود».

 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"

امشب شب زنجیر است
امشب شب تازیانه است
امشب شب دیوارهاست
امشب شب سلول است و میله ‏ها

امشب کدام شب است که صدای شیون از آهن‏ها می‏ آید، صدای
سوگ از تازیانه‏ ها بلند است، دیوارها نُدبه می‏خوانند
و سلول‏ها، «وَ إِنْ یَکادْ می‏گیرند.


آه! از برکه کُدام چشم بارانی، این همه اشک می‏جوشد؟
کبوترها برای کیست که سرهایشان را به زمین می‏زنند؟

خدایا! این چه پیروزی است، نگاه کن!
این همه کبوتر چرا از آسمان، خود را به دیوار این سیاه‏چال می‏کوبند؟

چرا این همه ماهی در دجله، از آب بیرون می‏افتند؟
چرا امشب ستاره‏ها بیرون نمی‏آیند؟
چرا ماه شیون می‏کند... ؟

می‏ترسم از پس این دیوار، به عشق نگاه کنم به پاهای خون آلود
می‏ترسم به خورشید نگاه کنم که در زنجیر است
می‏ترسم به ملکوتی نگاه کنم که جای تازیانه بر تن دارد...

آه از جفای هارون...
با عشق چه کرده‏ای که دارد خون... ؟
زمین خشکش زده؛ یکی قطره‏ای آب برای این تشنه بغداد بیاورد؛
کربلا دارد این‏جا تکرار می‏شود...

دلم بوی مدینه می‏دهد... خون... خون... خون...
این‏جا دارند برای ماه، ختم فراق می‏گیرند.
رهایم کنید! این‏که بر تکه چوبی می‏آورند، پاره‏ای از خداست...
چه قدر زخمی می‏آید از این دریای شکسته!


زنجیرها آب می‏شوند.
زنجیرها می‏سوزند.
زنجیرها از خجالت می‏سوزند.
چه قدر پروانه زیر این عبا جمع شده!

مگر این گل محمد صل ی‏الله ‏علیه ‏و‏آله ، کجا می‏خواست برود
که سنگینی این همه بند، رهایش نمی‏کنند؟
نگاه کن مچ پاهایش را!
نگاه کن، دُرست مثل پاهای اسیران شام است


چه قدر ایستاده نماز عشق خوانده!
جگرم را آتش زدی بغداد؛ جگرت آتش بگیرد!

این همه هستی من است که بر شانه ‏های
شکسته شهر، از زندان بیرون می ‏آورند.


این باب الحوایج است خدای کرم است
سراسر خشوع است؛ بگذار خودم را سبک کنم!

این‏که می ‏بینی می‏ آید، مردی است که همه زخم‏های مرا می‏دانست
این عشق است؛ خود عشق. این بهار است؛

خون آلود می‏ آورندش
این بهار است؛ در زنجیر می ‏آید
این بهار است؛ با زنجیر می ‏آید

این زنجیرهای سوخته، عزای کسی را گرفته که
روزها، برای‏شان قرآن خوانده بود...


دلم هوای کاظمین کرده
دلم بوی تو را می‏دهد

کاش این همه زنجیر را می‏توانستم پاره کنم
و به سویت بشتابم!
کاش من هم رها و آسمانی بودم!


کاش من هم یکی از این همه کبوتر باشم که
به دیوارهای این زندان می‏کوبند!
دارند می‏آورندت؛

پیچیده در جامه‏ای از خون و زنجیر
می‏خواهم دلم را تکه تکه کنم
این آخرین سطر دلتنگی‏ها و آخرین ترانه اندوه من است.

دلم را آرام کن، خشمم را فرو نشان و دهانم را ببند!
باید از تو صبر بیاموزم، کظم غیظ کنم و از تو یاد بگیرم
که چگونه با زنجیر می‏توان به عرش رسید.



امیر مرزبان

 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"

هنوز از پس لحظه‏ های دور، نجواهای عاشقانه ‏ات را می‏شود شنید.
حک کرده‏ اند بر تن تمام خشت‏ها و ستون‏های زندان، مرام صبوری ‏ات را.

اینک نوبت توست؛ گلی از بوستان فاطمه علیهاالسلام .
باز هم دستان پاییز کدورت یاس غربت دیده ‏ای را چیده هردم!

بی‏کرانگی‏ ات را چهار گوشه زندان، تاب حضور ندارند.

عطر سخن‏هایت، می ‏نواخت جان‏های مشتاق را.
عطر سخن‏هایت، فرو می‏پاشید شیرازه قدرت پوشالی خفاشان شب‏ پرست را.
عطر سخن‏هایت، در هجوم هوایی مسموم، به رویش فرامی‏خواند جوانه‏ ها را.

نور حضورت چشم‏ها را به بیداری دعوت می‏کرد.
توطئه چیده شد؛
خورشید را، از آسمان‏ها گرفتند و در کنج زندان به زنجیر کشیدند
تا غل و زنجیرها، همدم اوقات آسمانی‏ات شوند و
میله ‏های زندان، پای ناله ‏های شبانه ‏ات قد بکشند.


چه کند این حلقه‏ های آهنی، با این همه روسیاهی و شرمندگی؟
اما تاریکنای زندان هم نتوانست روشنان حضور تو را خاموش کند.

عطر نیایش‏های عاشقانه ‏ات، حصارها را درهم شکست.
چه جان‏های به خواب رفته‏ای که از حقیقت منتشرشده
گلوی تو، جرئت جوانه زدن یافتند!

مگر می‏شود باب معرفت و حکمت را بست؛
وقتی که آن باب، باب الحوائج باشد؟!
دری گشوده‏ای از چشم ‏اندازهای جاودانگی، رو به
معصیت کارترین جان‏های گرفتار شده.

در ازدحام گرگ‏ها و خفاش‏ها جان ‏پناه آهوان رمیده ‏ای بودی که تشنه معرفت بودند.
در محبس هارون بودی، در حصار گرفتار بودی؛
اما باران حضورت بر هوای کاظمین می‏بارید.


اعجازهای همیشه ‏ات را میله ‏های زندان هم جرئت حاشا نداشت.
عطر نیایش‏های شبانه ‏ات، پیراهن تقوا پوشاند بر قامت دقایق گناه‏کار.

اینک، به سر سلامتی آمده است دنیا، اندوه «رضا» را.
بهشت، در فراسو آغوش گشوده است رهایی‏ ات را.


تابوت توست بر شانه‏های غریبی تاریخ.
خداحافظ، چهارده سال صبوری مطلق!

خداحافظ، معصومیت محض در هجوم دقایق ظلم!
باب الحوائج! چهارده سال رنج مداوم، تمام شد.




 
بالا