این جمله برایم آشنا بود.
دفتر خاطرات ذهنم ورق خورد… جایی پیدایش کردم...
دستپر به خانه برمیگشتیم. به خیابان رسیدیم. شلوغ بود، ترسیدم. دست مادرم را خواستم، پر بود. گفت: دخترکم. چادرم را محکم بگیر، گم نشوی.
آری این همان جمله بود...
فکر میکنم این جمله برای مادرم هم آشنا بود: چادرم را محکم بگیر….
و برای مادربزرگم…
گمان میکنم مادران من هرگز دستشان از چادر مادر کوتاه نبوده است، حتی در آن سالهای سیاه استبداد…
سرسلسلهی این سلسلهی مادرانه کیست؟
این کدام مادر دلسوز و چشمبهراه است که با این همه فاصلهی مکان و زمان، نسل به نسل، نوای مادرانهاش را به گوش دخترانش میخواند: چادرم را بگیر.. محکم بگیر…
چادرش را …آن چادر خاکی…که توی کوچه روی زمین کشیده میشد…. که دست کوچک دختر چهار سالهای به دنبالش بود…..
مادر جان
به دخترکم گفتم چادرم را بگیر گم نشوی. چادری را که از شما به یادگار دارم و کم کمک به دخترکم میرسد. برسرش میکند و میگویم: چادرش را بگیر. محکم بگیر و هرگز رها نکن تا گم نشوی. این نشانی دختران فاطمه است.