فرمانده رشید گردان

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
[h=2]فرمانده رشید گردان[/h]
ما خیلی فکر کردیم. ما که می گویم یعنی خودم و برادرانی که در لشکر مسئولیت دارند. خیلی عواقب کار را سنجیدیم. دنبال یک آدم مطمئن و مدیر و مدبر بودیم که بتواند یک گردان را به خوبی اداره و فرماندهی کند. به خیلی ها فکر کردیم، دربارة گذشته شان و حضور در عملیات های قبلی تحقیق کردیم تا این که به شما رسیدیم. انتخاب اصلی ما شما هستید! شما که غریبه هستید. تو دلم داشت کله قند آب می شد! نشسته بودم در سنگر فرماندهی و با فرمانده لشکر و معاونانش و چند فرمانده گردان دیگر جلسه داشتیم و من موضوع اصلی جلسه مهم آن روز بودم. وقتی دوباره به جبهه برگشتم تصمیم گرفتم دیگر هیچ مسئولیتی قبول نکرده، آزاد و رها باشم. دفعات قبل یا فرمانده دسته بودم یا معاون دوم گروهان. قبول مسئولیت یعنی خستگی و بی خوابی و به فکر خود نبودن و به فکر دیگران بودن. باید سعی می کردی وسایل راحتی زیر دستانت را هر طور شده به خوبی مهیا کنی، اما خودت نه. اما خودمانیم رییس و فرمانده بودن در کنار سختی هایش یک مزده دیگر دارد. اینکه عده ای گوش به فرمانت باشند و چشم به دهانت بدوزند که چه می گویی و رأیت چیست. بدجوری هوای نفسانی آدمی زاد را غلغلک می دهد؛ آن هم من که از روز ورود به مدرسه آرزو به دل ماندم برای یک بار هم که شده مبصر کلاس بشوم و ناکام ماندم و دوزاده سال تحصیلی تا دیپلم را سماق مکیدم. اما وقتی به جبهه رسیدم، همان بار اول شدم مسئول دسته. چرا؟ چون از بقیه سن و سال دارتر بودم یا به قول یکی از دوستان حسود! چون ریش و سبیل پر و پیمانی داشتم! بعد از آن اسمم در رفت و دیگر کسی روش نشد مرا از مسئول دسته به پایین منصوب و مأمور کند. تا اینکه بار آخر چنان بلایی سرم آمد که یک سال از نوک انگشت پا تا فرق سرم را گچ گرفتند و رو تخت بیمارستان رهایم کردند به امان خدا. وقتی سالم شدم دوباره فیل ام یاد هندوستان جبهه را کرد و علی از تو مدد، راهی منطقه شدم. اما هنوز یک هفته از حضورم نگذشته بود که خبردار شدم مسئولان لشکر دربه در دنبالم می گردند و سراغم را از دوست و آشنا می گیرند. خودم را ضایع نکردم. بدون دعوت قبلی به سنگر فرماندهی بروم. منتظر ماندم تا این که پیک لشکر آمد و من سوار بر موتور تریل راهی سنگر فرماندهی شدم؛ یک موتور چابک و راننده اش یک جوان دیلاق بود که از چاله، چوله و راه سنگلاخی بی توجه تخته گاز می رفت و من کمرش را گرفته و حالم داشت به هم می خورد و عُق می زدم. سرانجام به سنگر فرماندهی رسیدیم. نمی دانم چرا با آمدن من، آنهایی که آنجا بودند نیش شان تا بناگوش باز شد و شروع کردند به خندیدن و زیرگوش هم پچ پچ کردن. همان اول بسم الله یکی داد زد: برای سلامتی فرمانده جدید صلوات!
و آنها خنده کنان برای سلامتی من صلوات حواله کردند.
و بعد فرمانده لشکر مرا نشاند و شروع کرد به تیلیت کردن مُخ بنده.
ـ می دانم که تازه از بیمارستان مرخص شدی و هنوز سلامتی ات را کامل به دست نیاوردی. اما مطمئن باش کارت زیاد سنگین نیست. خیلی ها آرزو دارند با نیروهای این گردان کار کنند. همه آرام و سر به زیر. آب و غذای شان که به موقع برسد هیچ دردسری درست نمی کنند. همگی مطیع و گوش به فرمان هستند. یعنی خصلت شان این طوریه. فقط باید به اخلاق شان وارد بشوی و رگ خوابشان را پیدا کنی و زیاد سر به سرشان نگذاری!
باور کنید داشتم شاخ درمی آوردم. فرمانده لشکر چنان از صفا و سادگی نیروهای گردان می گفت که داشتم شک می کردم نکند موضوع سرکاریه و آنها می خواهند سر به سرم بگذارند. از آن بدتر خنده های ریز و بی موقع دوروبری ها بود که داشت مشکوکم می کرد. فرمانده چشم غره ای به اطرافیانش رفت و ادامه کرد:
ـ این را بگویم که موقع عملیات نیروهای این گردان نقش بسیار مهم و تأثیرگذاری دارند و ما بدون کمک آنها نمی توانیم در کوهستان کاری از پیش ببریم. من گفتم اول با شما دربارة نیروهای این گردان صحبت کنم و یک پیش زمینه بچینم تا شما با آمادگی کامل با آنها روبه رو بشوید.
سرفه ای کردم و در کمال صداقت پرسیدم: حاج آقا، این گردان رسته اش چیه، منظورم اینه که قراره نیروهاش عملیاتی و خط شکن باشند یا برای پدافند و تثبیت موقعیت از آنها استفاده کنیم.
یکی از معاونان فرمانده چنان خنده ای کرد که من اول فکر کردم دچار حمله عصبی شده و دارد گریه می کند! چنان می لرزید و می خندید که داشت از حال می رفت. دو نفر دیگر که از خنده سرخ شده بودند. به اشاره فرمانده زیر بغل او را گرفتند و بردنش بیرون. فرمانده با عذرخواهی نگاهم کرد و گفت: نیروهای شما مکانیزه هستند. بیشتر در امر... اصلاً برویم خودتان ببینید. برویم!
من، فرمانده و یکی از معاونانش را سوار بر ماشین وانت راهی مقر گردان جدید شدیم. فرمانده که خودش رانندگی می کرد بین راه گفت: و اما درباره اسم گردان جدید. به نیابت از راکب وفادار اباعبدالله الحسین(ع)، اسم گردان شما را گذاشتیم؛ گردان ذوالجناح!
سرم گیج رفت. مگر اسم قحطی بود؟ این همه اسم پیامبر و صحابه و... آن وقت ذوالجناح؟! اما با خودم گفتم حتماً این اسم حکمتی دارد. فرمانده با خوشحالی گفت: رسیدیم. پیاده شوید!
پیاده شدیم و از یک بلندی بالا رفتیم. فرمانده گفت: نیروهای گردان پشت این ارتفاع هستند. باور کن از آنها حرف شنوتر و مظلوم تر پیدا نمی کنی. در ضمن باید بگویم که اصلاً هم خستگی سرشان نمی شود. بفرما. این شما و این هم نیروهای گردان ذوالجناح!
و من مجسمه شدم! باورم نمی شد. به فرمانده نگاه کردم. با مهربانی نگاهم کرد و پرسید: خُب؟
به خدا اگر فرمانده نبود و به خلوص و ایمانش اطمینان قلبی نداشتم همان جا یک کف گرگی حرامش می کردم! چرا؟ چون من فرمانده صد رأس قاطر شده بودم!
قاطرها آرام و سربه زیر در دشت و سرسبز مشغول چرا و استراحت بودند. در گله های چندتایی می چرخیدند یا می تاختند و به هم جفتک می زدند و یا همدیگر را گاز می گرفتند! و من قرار بود فرمانده رشید و دلاور آنان باشم.
 
بالا