حیـــای یک سگ

عاطفه

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
مرحوم آقاى بلادى فرمود یکى از بستگانم که چند سال در فرانسه براى تحصیل توقف داشت،در مراجعتش نقل کرد که:
در پاریس خـانـه اى کــرایـه کردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم،شبها درب خانه را مى بستم و سگ نـزد در
مى خوابید و من به کلاس درس مى رفتم و برمى گشتم و سگ همراهم به خانه داخل مى شد.

شبى مراجعتـم طول کشید و هوا هم به سختى سرد بود به ناچار پشت گردنى پالتـو خود را بالا آورده،گوشها و سرم را
پوشاندم ودستکش در دست کرده صورتم را گرفتم،به طورى که تنها چشمم براى دیدن راه باز بود،با این هیئت درب خانه
آمدم تا خواستـم قفل در را باز کنـم سگ زبان بستـه چـون هیئت خـود را تغییـر داده بـودم و صـورتـم را پوشیده بـودم،مـرا
نشناخت،به من حمله کرد و دامن پالتوی مرا گرفت.

من فوراً پشت پالتو را انداختم و صـورتم را باز کرده،صدایش زدم تا مرا شناخت.با نهایت شرمسارى به گوشه اى از کوچه
خزید.در خانه را باز کردم و هر چه اصرار کردم داخل خانه نشد.به ناچار در را بسته و خوابیدم.صبح که به سراغ سگ آمدم
دیدم مرده است،دانستم از شدت حیا جان داده است…

اینجاست که بایدهر فرد از ما به سگ نفس خود خطاب کنیم که چقدر بى حیاییم،راستى که چرا از پروردگارمان که همه
چیـزمان از او است حیــا نمى کنیم،و ملاحظه حضـور حضـرتش را نمى نماییم؟؟


داستانهای شگفت شهید دسغیب
 
بالا