پاسخ : داستان های شفایافتگان حرم دوست !
نسیم جانبخش و فرح افزایی که از لابلای درختان باغ می گذشت , علاوه بر آنکه گرمی جانسوز و سمج تابستان را در هم می شکست , بو و یاد ايام کودکی را در مشام و ذهنش زنده و بیدار می کرد . چند روزی بود که در گریز از همهمه و شلوغی شهر , به بهانه دیدن پدر, به روستای محل تولدش آمده بود , تا یادهای کودکی را زنده و خستگی و رخوت را از تن بیرون کند .
کنار جوی آبی که از وسط باغ می گذشت و آب زلال و صاف آن تصوير درختان باغ را منعكس مي كرد , نشست و به عبور آب بر ریگهای صاف و صیقل یافته ته جوی خیره شد . صدای شرشر آب و هوهوی بادی که در لابلای شاخسار درختان می پیچید , همراه با نوای گنجشکها و پرستوها و بلبلان جوان , که هماره در اين فصل سال باغ را از آوای خوششان پر می کردند , موسیقی دلپذیری ساخته بود , که پره های گوشش را نوازش می داد و او را به حالتی از خلسه و مستی می کشاند و خواب را به نگاه بیدارش می نشاند .
مشتی آب به صورتش زد تا از خنکای آن به وجد آید و خلسه و خواب را از چشمانش بتاراند . تصویرش در آیینه آب موجي خورد و در هم ریخت و صداهایی نامفهوم در گوشش طنین انداخت .
- برید کنار , دور و برش رو خالی کنید .
- باید برسونیمش بیمارستان .
- چی شده ؟
- سکته کرده .
- مرده ؟
- نه هنوز . نفس می کشه .
صداها را می شنید . اما نگاهش تاریک بود . حس كرد كه كسي او را بغل گرفت و از زمين كند و با خود برد . ديگر چيزي نفهميد .
کلاغی قارقار كنان از بالای سرش گذشت و سکوت باغ و پرده افکارش را پاره پاره کرد .
پدر که از انتهاي باغ جلو می آمد , روبروی با او بر تنه بریده درختی نشست و در چشمان کنجکاو او خیره شد .
- چی شده ؟ تو فكري .
- يهو فكر و حواسم رفت به روز سكته .
- خدا را شكر ، به خير گذشت .
- خواست خدا بود كه عمرم هنوز به دنيا باشه .
- عمر دست خداست . هرچه او بخواد, همون مي شه .
پدر اينرا گفت و لحظه اي به جريان آب كه در جوي روان بود ، خيره شد و سپس ادامه داد :
- عمر آدم , مثل اين آب روون , تو سراشیبی تند زندگي , زود وسریع می گذره . درست به اندازه یک پلک بر هم زدن .
کاش آدما هم مث آب جوب , صاف و پاک و با محبت باشن .
ببین , آب همینطور که می ره , یه جورايی مي خواد محبتشو به رخ همه بکشونه . نگاه کن چه جوري پای درختها و ریگهای کف جوبو می بوسه , ببین با چه محبتي سبزه ها و خزه های کنار جوبو نوازش می کنه. خوب توجه كن , اون حتی به تخته سنگی که راه عبورشو بسته هم محبت می کنه , صورتشو می بوسه , دست نوازش به سرش می کشه و با وقار و آرامش از کنارش رد مي شه. ما آدما باید مثل آب , صاف و زلال باشيم و محبت کردنو از آب یاد بگیريم .
مرد خم شد و دست پینه بسته پدر بزرگ را و بوسید و بر چشمانش گذاشت :
- درست مثل شما پدر . با همه فراموشی و جفایی که داریم , بازم دوستمون دارین .
- استغفراله . چه جفایی ؟
- خودمو می گم . از وقتی رفتم شهر , اونقدر گرفتار کار شدم , که وقت سر خاروندن ندارم . به خدا دیگه خسته شدم. کلافه ام بابا.
پدر آهی کشید و در حالیکه نگاهش همراه عبور آب , تا انتهای جوی می رفت , گفت :
- کلافه گی دنیا عمر آدمو کم می کنه .تو این دنیا , به هر چی بچسبی , ازت گریزون می شه , درست برعکس, از هرچی فرار کنی , به دنبالت مياد. مردم امروز, بد جوری به دنیا چسبیدن . واسه همین عمراشون کوتاس. تو سعی کن هيچوقت از قماش مردم چسبيده به دنيا نباشی . تو حالا دیگه تجربه داري . يه بار تا دروازه درب اون دنيا رفتي و برگشتي . بايد از اين تجربه ات بهره بگیري .
مرد سرش را پایین انداخت و نگاهش را به زلال آب سپرد و گوش و حس اش را به صدای آرام جویبار داد.
آيينه آب ، تصویرهمسرش را که بر سر و سینه می کوفت و ضجه می زد و می گریست در نگاه ذهنش زنده كرد . دختر بازوی مادر را گرفته بود و نهیبش می داد:
- آروم باش مادر .چیزی نیست . الان بهوش میاد .
زن اما گریه اش بیشتر مي شد :
- آخ بمیرم مادر ؟ دیدی چطور بی سایه سر شدیم ؟
مرد بر تختخوابي در بيمارستان خوابيده بود و چشمهایش بسته بود , اما از پشت پلکهای بسته اش می دید و صداها را به وضوح می شنید . پرستاری به درون آمد و با ديدن زن ، كه بر بالين مرد شيون مي كرد و دختر كه بازوي او را گرفته و با همه نگاهش مي گريست ، به هر دو تحکم کرد :
- چیه خانم ؟ مجلس مصیبت راه انداختین ؟ گفتم ملاقاتش کنین , نه اینکه بالای سرش مراسم سینه زنی و عزاداري راه بندازین . حالا هم لطف كنيد و برید بیرون . مریضتون به آرامش نیاز داره . باید استراحت کنه.
از فرو افتادن قلوه سنگی در آب, قطرات زلال و سرد آب بر سر وصورت مرد پاشید و او را از عالم فکر و خیال بیرون آورد . صدای پدر نهیبش داد :
- چی شده پسر؟ کشتی هات غرق شده یا هواپیمات سقوط کرده ؟
مرد به پدر نگريست . همه صورت پدر, لبخند بود و لبخندش ، پر از مهرباني . مرد گفت :
- كابوس اون بيماري رهام نمي كنه .
پدر نگاه نگرانش را بر روی مرد ریخت و گفت :
- چرا کابوس ؟ به روياي شيرين شفا فکر کن ؟
قطره اي اشك ، مثل شبنم بر گلبرگ گونه هاي مرد غلتيد و در شكاف سينه اش گم شد . افكارش كش آمد و او را به شب حادثه كشاند :
آنشب در خواب ديد كه بهمراه پدر به حرم امام رضا (ع) رفته است . پس از زيارت و نماز ، پدر رو به او كرد و پرسيد :
- حاجتتو گرفتي؟
مرد با چشمهاي ملتهب كه حكايت از گريه هاي بسيار داشت ، به پدر خيره شد و گفت :
- نه .
پدر از شنيدن جواب منفي او ، قيافه اش چركين شد و بغض شديدي به صورتش ريخت . گفت :
- پس بايد شكايتشو پيش مادرش ببري .
و بلافاصله دست مرد را گرفت و او را با خشمي كه در چهره اش آشكار بود , از حرم بيرون آورد . جلوي ايوان خروجي صحن ، خادمي پیر راه را بر آنان بست و پرسید :
- كجا با این عجله ؟ چرا اینقدر تو هم و پریشونید ؟ می خواید کجا برید ؟
پدر بغض كرد و لبهايش آشكارا لرزيد . مرد در سكوت به پدر نگريست و گریست . خواست حرفي بزند كه صدايش لرزيد . نتوانست . من و من كرد و رو از خادم پیر گرداند . خادم جلو آمد و روبرو با مرد ایستاد . به چشمهاي ورم كرده و نگاه سرخ او خيره شد و پرسيد :
- دست خالي برگشتي . ها ؟
کلامش غم داشت . در صدايش كنايه بود . پدر اين را فهميد و نگاهش را چرخاند به سوی مرد . با تندی و خشم گفت :
- شكايتشو مي برم پيش مادرش زهرا (س).
مرد اما خندید . دست پدر را گرفت و او را به سوي خود كشاند و آرام و شمرده گفت :
- شما ... همينجا .... می مونيد .
پدر که از ته چشمهای گود افتاده اش حالت استیصال نمایان بود , روبرو
با مرد ایستاد و در چشمهای او که نگاه گنگی از آن می ریخت , زل زد و پرسید :
- چرا ؟ مگه تو کی هستی ؟ چرا راهمونو بستي ؟
مرد که همچنان نگاه پر راز و رمزش را بر چهره برافروخته پدر انداخته بود , لبخند ملایمی زد و گفت :
- برگردید به زیارت . آقا با شما کار دارن .
پدر سیبی را در دامن مرد انداخت و دوباره او را از عالم فکر و خیال بیرون آورد . سیب از دامن مرد قل خورد و در جوی آب فرو افتاد . آب سيب را چرخاند و با خود برد . مرد با نگاهش عبور سیب را دنبال کرد . سیب به مانعي گیر کرده و از رفتن ماند . نگاه مرد از سیب بالا آمد و بر روي پدر كه با چشمان روشن و چهره چروکیده اش ، کنار جوی ایستاده و او را در نگاهش داشت , ثابت ماند . لحظه ای میان آندو به سکوت و نگاه گذشت . پس آنگاه , پدربه آرامي خم شد و سیب را از آب گرفت . آنرا با دستمالي خشك كرد و به مرد تعارف کرد .
- سيب ميوه بهشته . بخور و خدا رو بخاطر لطفي كه بهت كرده شكر كن . مرد سیب را از پدرگرفت ، آنرا بویید و جلوی چشمانش گرفت . لحظه ای به سیب خیره ماند و خاطره آنروز را در ذهن مرور کرد . از این یادآوری غرق در لذت و شادماني شد . از شدت شوق , بغضش ترکید و به جریان اشکش راه داد تا ببارد . از بارش ابر نگاهش , دو جوی پر آب و درخشان مثل دو خط موازی که تا چانه اش ادامه داشت , بر روی دو گونه اش پدید آمد.
از بیمارستان که مرخص شد , به قراری که با خود و خدایش گذاشته بود , عمل کرد و راهی مشهد شد . عصر یک روز سرد زمستانی به حرم شتافت و به اميد عنایت حضرت , بر پنجره فولاد دخیل بست . اما هنوز وحشت در وي بود : يه جور بيم و اميد. هم خوف و هم رجا .
- اگه دست خالی برگردم ؟
و خودش را دلداری داد :
- خوابی که دیدم , یه رویای صادقه بود . من دست خالی برنمی گردم . مطمئنم . باور دارم .
صدای لطیفی پره های گوشش را نوازش داد :
- اللهم اني اسئلك برحمتك التي وسعت كل شي و بقوتك التي قهرت بها كل شي وخضع لها كل شي و ذل لها كل شي......
هم گوش می داد ، هم گریه می کرد . در این حالت خلسه روحانی , كه مملو از خواهش و تمنا بود , خواب پشت دریچه چشمانش آمد و درقل باب کرد . چشمانش را بست و در خیال رویای شیرین شفا به خواب رفت . سکوت بر مغزش نشسته بود و هیچ صدایی را نمی شنید . گویی سکوت درفضا مچاله شده و او را در خود فرو برده بود . ناگهان دستی بر شانه اش خورد و ندایی سکوت ذهنی اش را شکست :
- دعا تموم شد . بلندشو.
سراسیمه گفت :
- نه . من اومدم تا خدمت آقا برسم . اگه ایشونو نبینم , از اینجا نمی رم .
همان صدا دوباره نهیبش داد:
- برو . وقت رفتنه . باید رفت .
گفت :
- آخه نمی تونم. پاهام فلجه. اومدم شفا بگیرم .
و صدا نویدش داد :
- تو شفا گرفتی . چشاتو باز کن . ببين . پاهات سالمه .
چشمانش را گشود . فقط پاهای مبارک امام (ع) را دید و ......
همهمه غریبی فضا را پر کرد . جسم بیهوش مرد بر دستها بالا رفت وعطر ذكر و صلوات فضا را انباشت .
پدر در نگاه شاد او مي خنديد .
مرد سیب را به دهانش برد و بر آن گاز زد . بوی عطر سیب دهانش را پر كرد و در شامه اش پیچید .
آب در جوی , همچنان روان و صاف جریان داشت . نسیم جانبخش و فرح افزایی که از لابلای درختان باغ می گذشت , علاوه بر آنکه گرمی جانسوز و سمج تابستان را در هم می شکست , بو و یاد ايام کودکی را در مشام و ذهنش زنده و بیدار می کرد .
نسیم جانبخش و فرح افزایی که از لابلای درختان باغ می گذشت , علاوه بر آنکه گرمی جانسوز و سمج تابستان را در هم می شکست , بو و یاد ايام کودکی را در مشام و ذهنش زنده و بیدار می کرد . چند روزی بود که در گریز از همهمه و شلوغی شهر , به بهانه دیدن پدر, به روستای محل تولدش آمده بود , تا یادهای کودکی را زنده و خستگی و رخوت را از تن بیرون کند .
کنار جوی آبی که از وسط باغ می گذشت و آب زلال و صاف آن تصوير درختان باغ را منعكس مي كرد , نشست و به عبور آب بر ریگهای صاف و صیقل یافته ته جوی خیره شد . صدای شرشر آب و هوهوی بادی که در لابلای شاخسار درختان می پیچید , همراه با نوای گنجشکها و پرستوها و بلبلان جوان , که هماره در اين فصل سال باغ را از آوای خوششان پر می کردند , موسیقی دلپذیری ساخته بود , که پره های گوشش را نوازش می داد و او را به حالتی از خلسه و مستی می کشاند و خواب را به نگاه بیدارش می نشاند .
مشتی آب به صورتش زد تا از خنکای آن به وجد آید و خلسه و خواب را از چشمانش بتاراند . تصویرش در آیینه آب موجي خورد و در هم ریخت و صداهایی نامفهوم در گوشش طنین انداخت .
- برید کنار , دور و برش رو خالی کنید .
- باید برسونیمش بیمارستان .
- چی شده ؟
- سکته کرده .
- مرده ؟
- نه هنوز . نفس می کشه .
صداها را می شنید . اما نگاهش تاریک بود . حس كرد كه كسي او را بغل گرفت و از زمين كند و با خود برد . ديگر چيزي نفهميد .
کلاغی قارقار كنان از بالای سرش گذشت و سکوت باغ و پرده افکارش را پاره پاره کرد .
پدر که از انتهاي باغ جلو می آمد , روبروی با او بر تنه بریده درختی نشست و در چشمان کنجکاو او خیره شد .
- چی شده ؟ تو فكري .
- يهو فكر و حواسم رفت به روز سكته .
- خدا را شكر ، به خير گذشت .
- خواست خدا بود كه عمرم هنوز به دنيا باشه .
- عمر دست خداست . هرچه او بخواد, همون مي شه .
پدر اينرا گفت و لحظه اي به جريان آب كه در جوي روان بود ، خيره شد و سپس ادامه داد :
- عمر آدم , مثل اين آب روون , تو سراشیبی تند زندگي , زود وسریع می گذره . درست به اندازه یک پلک بر هم زدن .
کاش آدما هم مث آب جوب , صاف و پاک و با محبت باشن .
ببین , آب همینطور که می ره , یه جورايی مي خواد محبتشو به رخ همه بکشونه . نگاه کن چه جوري پای درختها و ریگهای کف جوبو می بوسه , ببین با چه محبتي سبزه ها و خزه های کنار جوبو نوازش می کنه. خوب توجه كن , اون حتی به تخته سنگی که راه عبورشو بسته هم محبت می کنه , صورتشو می بوسه , دست نوازش به سرش می کشه و با وقار و آرامش از کنارش رد مي شه. ما آدما باید مثل آب , صاف و زلال باشيم و محبت کردنو از آب یاد بگیريم .
مرد خم شد و دست پینه بسته پدر بزرگ را و بوسید و بر چشمانش گذاشت :
- درست مثل شما پدر . با همه فراموشی و جفایی که داریم , بازم دوستمون دارین .
- استغفراله . چه جفایی ؟
- خودمو می گم . از وقتی رفتم شهر , اونقدر گرفتار کار شدم , که وقت سر خاروندن ندارم . به خدا دیگه خسته شدم. کلافه ام بابا.
پدر آهی کشید و در حالیکه نگاهش همراه عبور آب , تا انتهای جوی می رفت , گفت :
- کلافه گی دنیا عمر آدمو کم می کنه .تو این دنیا , به هر چی بچسبی , ازت گریزون می شه , درست برعکس, از هرچی فرار کنی , به دنبالت مياد. مردم امروز, بد جوری به دنیا چسبیدن . واسه همین عمراشون کوتاس. تو سعی کن هيچوقت از قماش مردم چسبيده به دنيا نباشی . تو حالا دیگه تجربه داري . يه بار تا دروازه درب اون دنيا رفتي و برگشتي . بايد از اين تجربه ات بهره بگیري .
مرد سرش را پایین انداخت و نگاهش را به زلال آب سپرد و گوش و حس اش را به صدای آرام جویبار داد.
آيينه آب ، تصویرهمسرش را که بر سر و سینه می کوفت و ضجه می زد و می گریست در نگاه ذهنش زنده كرد . دختر بازوی مادر را گرفته بود و نهیبش می داد:
- آروم باش مادر .چیزی نیست . الان بهوش میاد .
زن اما گریه اش بیشتر مي شد :
- آخ بمیرم مادر ؟ دیدی چطور بی سایه سر شدیم ؟
مرد بر تختخوابي در بيمارستان خوابيده بود و چشمهایش بسته بود , اما از پشت پلکهای بسته اش می دید و صداها را به وضوح می شنید . پرستاری به درون آمد و با ديدن زن ، كه بر بالين مرد شيون مي كرد و دختر كه بازوي او را گرفته و با همه نگاهش مي گريست ، به هر دو تحکم کرد :
- چیه خانم ؟ مجلس مصیبت راه انداختین ؟ گفتم ملاقاتش کنین , نه اینکه بالای سرش مراسم سینه زنی و عزاداري راه بندازین . حالا هم لطف كنيد و برید بیرون . مریضتون به آرامش نیاز داره . باید استراحت کنه.
از فرو افتادن قلوه سنگی در آب, قطرات زلال و سرد آب بر سر وصورت مرد پاشید و او را از عالم فکر و خیال بیرون آورد . صدای پدر نهیبش داد :
- چی شده پسر؟ کشتی هات غرق شده یا هواپیمات سقوط کرده ؟
مرد به پدر نگريست . همه صورت پدر, لبخند بود و لبخندش ، پر از مهرباني . مرد گفت :
- كابوس اون بيماري رهام نمي كنه .
پدر نگاه نگرانش را بر روی مرد ریخت و گفت :
- چرا کابوس ؟ به روياي شيرين شفا فکر کن ؟
قطره اي اشك ، مثل شبنم بر گلبرگ گونه هاي مرد غلتيد و در شكاف سينه اش گم شد . افكارش كش آمد و او را به شب حادثه كشاند :
آنشب در خواب ديد كه بهمراه پدر به حرم امام رضا (ع) رفته است . پس از زيارت و نماز ، پدر رو به او كرد و پرسيد :
- حاجتتو گرفتي؟
مرد با چشمهاي ملتهب كه حكايت از گريه هاي بسيار داشت ، به پدر خيره شد و گفت :
- نه .
پدر از شنيدن جواب منفي او ، قيافه اش چركين شد و بغض شديدي به صورتش ريخت . گفت :
- پس بايد شكايتشو پيش مادرش ببري .
و بلافاصله دست مرد را گرفت و او را با خشمي كه در چهره اش آشكار بود , از حرم بيرون آورد . جلوي ايوان خروجي صحن ، خادمي پیر راه را بر آنان بست و پرسید :
- كجا با این عجله ؟ چرا اینقدر تو هم و پریشونید ؟ می خواید کجا برید ؟
پدر بغض كرد و لبهايش آشكارا لرزيد . مرد در سكوت به پدر نگريست و گریست . خواست حرفي بزند كه صدايش لرزيد . نتوانست . من و من كرد و رو از خادم پیر گرداند . خادم جلو آمد و روبرو با مرد ایستاد . به چشمهاي ورم كرده و نگاه سرخ او خيره شد و پرسيد :
- دست خالي برگشتي . ها ؟
کلامش غم داشت . در صدايش كنايه بود . پدر اين را فهميد و نگاهش را چرخاند به سوی مرد . با تندی و خشم گفت :
- شكايتشو مي برم پيش مادرش زهرا (س).
مرد اما خندید . دست پدر را گرفت و او را به سوي خود كشاند و آرام و شمرده گفت :
- شما ... همينجا .... می مونيد .
پدر که از ته چشمهای گود افتاده اش حالت استیصال نمایان بود , روبرو
با مرد ایستاد و در چشمهای او که نگاه گنگی از آن می ریخت , زل زد و پرسید :
- چرا ؟ مگه تو کی هستی ؟ چرا راهمونو بستي ؟
مرد که همچنان نگاه پر راز و رمزش را بر چهره برافروخته پدر انداخته بود , لبخند ملایمی زد و گفت :
- برگردید به زیارت . آقا با شما کار دارن .
پدر سیبی را در دامن مرد انداخت و دوباره او را از عالم فکر و خیال بیرون آورد . سیب از دامن مرد قل خورد و در جوی آب فرو افتاد . آب سيب را چرخاند و با خود برد . مرد با نگاهش عبور سیب را دنبال کرد . سیب به مانعي گیر کرده و از رفتن ماند . نگاه مرد از سیب بالا آمد و بر روي پدر كه با چشمان روشن و چهره چروکیده اش ، کنار جوی ایستاده و او را در نگاهش داشت , ثابت ماند . لحظه ای میان آندو به سکوت و نگاه گذشت . پس آنگاه , پدربه آرامي خم شد و سیب را از آب گرفت . آنرا با دستمالي خشك كرد و به مرد تعارف کرد .
- سيب ميوه بهشته . بخور و خدا رو بخاطر لطفي كه بهت كرده شكر كن . مرد سیب را از پدرگرفت ، آنرا بویید و جلوی چشمانش گرفت . لحظه ای به سیب خیره ماند و خاطره آنروز را در ذهن مرور کرد . از این یادآوری غرق در لذت و شادماني شد . از شدت شوق , بغضش ترکید و به جریان اشکش راه داد تا ببارد . از بارش ابر نگاهش , دو جوی پر آب و درخشان مثل دو خط موازی که تا چانه اش ادامه داشت , بر روی دو گونه اش پدید آمد.
از بیمارستان که مرخص شد , به قراری که با خود و خدایش گذاشته بود , عمل کرد و راهی مشهد شد . عصر یک روز سرد زمستانی به حرم شتافت و به اميد عنایت حضرت , بر پنجره فولاد دخیل بست . اما هنوز وحشت در وي بود : يه جور بيم و اميد. هم خوف و هم رجا .
- اگه دست خالی برگردم ؟
و خودش را دلداری داد :
- خوابی که دیدم , یه رویای صادقه بود . من دست خالی برنمی گردم . مطمئنم . باور دارم .
صدای لطیفی پره های گوشش را نوازش داد :
- اللهم اني اسئلك برحمتك التي وسعت كل شي و بقوتك التي قهرت بها كل شي وخضع لها كل شي و ذل لها كل شي......
هم گوش می داد ، هم گریه می کرد . در این حالت خلسه روحانی , كه مملو از خواهش و تمنا بود , خواب پشت دریچه چشمانش آمد و درقل باب کرد . چشمانش را بست و در خیال رویای شیرین شفا به خواب رفت . سکوت بر مغزش نشسته بود و هیچ صدایی را نمی شنید . گویی سکوت درفضا مچاله شده و او را در خود فرو برده بود . ناگهان دستی بر شانه اش خورد و ندایی سکوت ذهنی اش را شکست :
- دعا تموم شد . بلندشو.
سراسیمه گفت :
- نه . من اومدم تا خدمت آقا برسم . اگه ایشونو نبینم , از اینجا نمی رم .
همان صدا دوباره نهیبش داد:
- برو . وقت رفتنه . باید رفت .
گفت :
- آخه نمی تونم. پاهام فلجه. اومدم شفا بگیرم .
و صدا نویدش داد :
- تو شفا گرفتی . چشاتو باز کن . ببين . پاهات سالمه .
چشمانش را گشود . فقط پاهای مبارک امام (ع) را دید و ......
همهمه غریبی فضا را پر کرد . جسم بیهوش مرد بر دستها بالا رفت وعطر ذكر و صلوات فضا را انباشت .
پدر در نگاه شاد او مي خنديد .
مرد سیب را به دهانش برد و بر آن گاز زد . بوی عطر سیب دهانش را پر كرد و در شامه اش پیچید .
آب در جوی , همچنان روان و صاف جریان داشت . نسیم جانبخش و فرح افزایی که از لابلای درختان باغ می گذشت , علاوه بر آنکه گرمی جانسوز و سمج تابستان را در هم می شکست , بو و یاد ايام کودکی را در مشام و ذهنش زنده و بیدار می کرد .