داستان های شفایافتگان حرم دوست !

~Bahar~

عکـــــاس آزمایشی
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان های شفایافتگان حرم دوست !


نسیم جانبخش و فرح افزایی که از لابلای درختان باغ می گذشت , علاوه بر آنکه گرمی جانسوز و سمج تابستان را در هم می شکست , بو و یاد ايام کودکی را در مشام و ذهنش زنده و بیدار می کرد . چند روزی بود که در گریز از همهمه و شلوغی شهر , به بهانه دیدن پدر, به روستای محل تولدش آمده بود , تا یادهای کودکی را زنده و خستگی و رخوت را از تن بیرون کند .
کنار جوی آبی که از وسط باغ می گذشت و آب زلال و صاف آن تصوير درختان باغ را منعكس مي كرد , نشست و به عبور آب بر ریگهای صاف و صیقل یافته ته جوی خیره شد . صدای شرشر آب و هوهوی بادی که در لابلای شاخسار درختان می پیچید , همراه با نوای گنجشکها و پرستوها و بلبلان جوان , که هماره در اين فصل سال باغ را از آوای خوششان پر می کردند , موسیقی دلپذیری ساخته بود , که پره های گوشش را نوازش می داد و او را به حالتی از خلسه و مستی می کشاند و خواب را به نگاه بیدارش می نشاند .
مشتی آب به صورتش زد تا از خنکای آن به وجد آید و خلسه و خواب را از چشمانش بتاراند . تصویرش در آیینه آب موجي خورد و در هم ریخت و صداهایی نامفهوم در گوشش طنین انداخت .
- برید کنار , دور و برش رو خالی کنید .
- باید برسونیمش بیمارستان .
- چی شده ؟
- سکته کرده .
- مرده ؟
- نه هنوز . نفس می کشه .
صداها را می شنید . اما نگاهش تاریک بود . حس كرد كه كسي او را بغل گرفت و از زمين كند و با خود برد . ديگر چيزي نفهميد .
کلاغی قارقار كنان از بالای سرش گذشت و سکوت باغ و پرده افکارش را پاره پاره کرد .
پدر که از انتهاي باغ جلو می آمد , روبروی با او بر تنه بریده درختی نشست و در چشمان کنجکاو او خیره شد .
- چی شده ؟ تو فكري .
- يهو فكر و حواسم رفت به روز سكته .
- خدا را شكر ، به خير گذشت .
- خواست خدا بود كه عمرم هنوز به دنيا باشه .
- عمر دست خداست . هرچه او بخواد, همون مي شه .
پدر اينرا گفت و لحظه اي به جريان آب كه در جوي روان بود ، خيره شد و سپس ادامه داد :
- عمر آدم , مثل اين آب روون , تو سراشیبی تند زندگي , زود وسریع می گذره . درست به اندازه یک پلک بر هم زدن .
کاش آدما هم مث آب جوب , صاف و پاک و با محبت باشن .
ببین , آب همینطور که می ره , یه جورايی مي خواد محبتشو به رخ همه بکشونه . نگاه کن چه جوري پای درختها و ریگهای کف جوبو می بوسه , ببین با چه محبتي سبزه ها و خزه های کنار جوبو نوازش می کنه. خوب توجه كن , اون حتی به تخته سنگی که راه عبورشو بسته هم محبت می کنه , صورتشو می بوسه , دست نوازش به سرش می کشه و با وقار و آرامش از کنارش رد مي شه. ما آدما باید مثل آب , صاف و زلال باشيم و محبت کردنو از آب یاد بگیريم .
مرد خم شد و دست پینه بسته پدر بزرگ را و بوسید و بر چشمانش گذاشت :
- درست مثل شما پدر . با همه فراموشی و جفایی که داریم , بازم دوستمون دارین .
- استغفراله . چه جفایی ؟
- خودمو می گم . از وقتی رفتم شهر , اونقدر گرفتار کار شدم , که وقت سر خاروندن ندارم . به خدا دیگه خسته شدم. کلافه ام بابا.
پدر آهی کشید و در حالیکه نگاهش همراه عبور آب , تا انتهای جوی می رفت , گفت :
- کلافه گی دنیا عمر آدمو کم می کنه .تو این دنیا , به هر چی بچسبی , ازت گریزون می شه , درست برعکس, از هرچی فرار کنی , به دنبالت مياد. مردم امروز, بد جوری به دنیا چسبیدن . واسه همین عمراشون کوتاس. تو سعی کن هيچوقت از قماش مردم چسبيده به دنيا نباشی . تو حالا دیگه تجربه داري . يه بار تا دروازه درب اون دنيا رفتي و برگشتي . بايد از اين تجربه ات بهره بگیري .
مرد سرش را پایین انداخت و نگاهش را به زلال آب سپرد و گوش و حس اش را به صدای آرام جویبار داد.
آيينه آب ، تصویرهمسرش را که بر سر و سینه می کوفت و ضجه می زد و می گریست در نگاه ذهنش زنده كرد . دختر بازوی مادر را گرفته بود و نهیبش می داد:
- آروم باش مادر .چیزی نیست . الان بهوش میاد .
زن اما گریه اش بیشتر مي شد :
- آخ بمیرم مادر ؟ دیدی چطور بی سایه سر شدیم ؟
مرد بر تختخوابي در بيمارستان خوابيده بود و چشمهایش بسته بود , اما از پشت پلکهای بسته اش می دید و صداها را به وضوح می شنید . پرستاری به درون آمد و با ديدن زن ، كه بر بالين مرد شيون مي كرد و دختر كه بازوي او را گرفته و با همه نگاهش مي گريست ، به هر دو تحکم کرد :
- چیه خانم ؟ مجلس مصیبت راه انداختین ؟ گفتم ملاقاتش کنین , نه اینکه بالای سرش مراسم سینه زنی و عزاداري راه بندازین . حالا هم لطف كنيد و برید بیرون . مریضتون به آرامش نیاز داره . باید استراحت کنه.
از فرو افتادن قلوه سنگی در آب, قطرات زلال و سرد آب بر سر وصورت مرد پاشید و او را از عالم فکر و خیال بیرون آورد . صدای پدر نهیبش داد :
- چی شده پسر؟ کشتی هات غرق شده یا هواپیمات سقوط کرده ؟
مرد به پدر نگريست . همه صورت پدر, لبخند بود و لبخندش ، پر از مهرباني . مرد گفت :
- كابوس اون بيماري رهام نمي كنه .
پدر نگاه نگرانش را بر روی مرد ریخت و گفت :
- چرا کابوس ؟ به روياي شيرين شفا فکر کن ؟
قطره اي اشك ، مثل شبنم بر گلبرگ گونه هاي مرد غلتيد و در شكاف سينه اش گم شد . افكارش كش آمد و او را به شب حادثه كشاند :
آنشب در خواب ديد كه بهمراه پدر به حرم امام رضا (ع) رفته است . پس از زيارت و نماز ، پدر رو به او كرد و پرسيد :
- حاجتتو گرفتي؟
مرد با چشمهاي ملتهب كه حكايت از گريه هاي بسيار داشت ، به پدر خيره شد و گفت :
- نه .
پدر از شنيدن جواب منفي او ، قيافه اش چركين شد و بغض شديدي به صورتش ريخت . گفت :
- پس بايد شكايتشو پيش مادرش ببري .
و بلافاصله دست مرد را گرفت و او را با خشمي كه در چهره اش آشكار بود , از حرم بيرون آورد . جلوي ايوان خروجي صحن ، خادمي پیر راه را بر آنان بست و پرسید :
- كجا با این عجله ؟ چرا اینقدر تو هم و پریشونید ؟ می خواید کجا برید ؟
پدر بغض كرد و لبهايش آشكارا لرزيد . مرد در سكوت به پدر نگريست و گریست . خواست حرفي بزند كه صدايش لرزيد . نتوانست . من و من كرد و رو از خادم پیر گرداند . خادم جلو آمد و روبرو با مرد ایستاد . به چشمهاي ورم كرده و نگاه سرخ او خيره شد و پرسيد :
- دست خالي برگشتي . ها ؟
کلامش غم داشت . در صدايش كنايه بود . پدر اين را فهميد و نگاهش را چرخاند به سوی مرد . با تندی و خشم گفت :
- شكايتشو مي برم پيش مادرش زهرا (س).
مرد اما خندید . دست پدر را گرفت و او را به سوي خود كشاند و آرام و شمرده گفت :
- شما ... همينجا .... می مونيد .
پدر که از ته چشمهای گود افتاده اش حالت استیصال نمایان بود , روبرو
با مرد ایستاد و در چشمهای او که نگاه گنگی از آن می ریخت , زل زد و پرسید :
- چرا ؟ مگه تو کی هستی ؟ چرا راهمونو بستي ؟
مرد که همچنان نگاه پر راز و رمزش را بر چهره برافروخته پدر انداخته بود , لبخند ملایمی زد و گفت :
- برگردید به زیارت . آقا با شما کار دارن .
پدر سیبی را در دامن مرد انداخت و دوباره او را از عالم فکر و خیال بیرون آورد . سیب از دامن مرد قل خورد و در جوی آب فرو افتاد . آب سيب را چرخاند و با خود برد . مرد با نگاهش عبور سیب را دنبال کرد . سیب به مانعي گیر کرده و از رفتن ماند . نگاه مرد از سیب بالا آمد و بر روي پدر كه با چشمان روشن و چهره چروکیده اش ، کنار جوی ایستاده و او را در نگاهش داشت , ثابت ماند . لحظه ای میان آندو به سکوت و نگاه گذشت . پس آنگاه , پدربه آرامي خم شد و سیب را از آب گرفت . آنرا با دستمالي خشك كرد و به مرد تعارف کرد .
- سيب ميوه بهشته . بخور و خدا رو بخاطر لطفي كه بهت كرده شكر كن . مرد سیب را از پدرگرفت ، آنرا بویید و جلوی چشمانش گرفت . لحظه ای به سیب خیره ماند و خاطره آنروز را در ذهن مرور کرد . از این یادآوری غرق در لذت و شادماني شد . از شدت شوق , بغضش ترکید و به جریان اشکش راه داد تا ببارد . از بارش ابر نگاهش , دو جوی پر آب و درخشان مثل دو خط موازی که تا چانه اش ادامه داشت , بر روی دو گونه اش پدید آمد.
از بیمارستان که مرخص شد , به قراری که با خود و خدایش گذاشته بود , عمل کرد و راهی مشهد شد . عصر یک روز سرد زمستانی به حرم شتافت و به اميد عنایت حضرت , بر پنجره فولاد دخیل بست . اما هنوز وحشت در وي بود : يه جور بيم و اميد. هم خوف و هم رجا .
- اگه دست خالی برگردم ؟
و خودش را دلداری داد :
- خوابی که دیدم , یه رویای صادقه بود . من دست خالی برنمی گردم . مطمئنم . باور دارم .
صدای لطیفی پره های گوشش را نوازش داد :
- اللهم اني اسئلك برحمتك التي وسعت كل شي و بقوتك التي قهرت بها كل شي وخضع لها كل شي و ذل لها كل شي......
هم گوش می داد ، هم گریه می کرد . در این حالت خلسه روحانی , كه مملو از خواهش و تمنا بود , خواب پشت دریچه چشمانش آمد و درقل باب کرد . چشمانش را بست و در خیال رویای شیرین شفا به خواب رفت . سکوت بر مغزش نشسته بود و هیچ صدایی را نمی شنید . گویی سکوت درفضا مچاله شده و او را در خود فرو برده بود . ناگهان دستی بر شانه اش خورد و ندایی سکوت ذهنی اش را شکست :
- دعا تموم شد . بلندشو.
سراسیمه گفت :
- نه . من اومدم تا خدمت آقا برسم . اگه ایشونو نبینم , از اینجا نمی رم .
همان صدا دوباره نهیبش داد:
- برو . وقت رفتنه . باید رفت .
گفت :
- آخه نمی تونم. پاهام فلجه. اومدم شفا بگیرم .
و صدا نویدش داد :
- تو شفا گرفتی . چشاتو باز کن . ببين . پاهات سالمه .
چشمانش را گشود . فقط پاهای مبارک امام (ع) را دید و ......
همهمه غریبی فضا را پر کرد . جسم بیهوش مرد بر دستها بالا رفت وعطر ذكر و صلوات فضا را انباشت .
پدر در نگاه شاد او مي خنديد .
مرد سیب را به دهانش برد و بر آن گاز زد . بوی عطر سیب دهانش را پر كرد و در شامه اش پیچید .
آب در جوی , همچنان روان و صاف جریان داشت . نسیم جانبخش و فرح افزایی که از لابلای درختان باغ می گذشت , علاوه بر آنکه گرمی جانسوز و سمج تابستان را در هم می شکست , بو و یاد ايام کودکی را در مشام و ذهنش زنده و بیدار می کرد .

 

~Bahar~

عکـــــاس آزمایشی
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان های شفایافتگان حرم دوست !

- فايده اي ندارد . به اين التجا اميدي نيست . بايد به شهرم برگردم. آری ، همین امروز بر مي گردم .
اين جملات را در انديشه و خطاب به خودش گفت و براي آخرين بار نگاه نگرانش را به آن سوي ضريح پنجره فولاد ، به جمعيت زائری كه نگين ضريح حرم امام (ع) را چونان حلقه اي تنگ در بر گرفته بودند، دوخت و غمي آشكار قيافه اش را فرا گرفت .
- آقا من دلم را به امید شفاعت شما، دخیل بستم . حاشا به کرمتان . اگر دست خالی برگردم ، کرامتتان زیر سوال می رود . من دیگر چیزی نمی گویم . چیزی نمی خواهم . اصلا می روم و دیگر چیزی از شما نمی خواهم . با دلی شکسته و حاجتی اجابت نشده می روم .
دلش لرزید . از حرفی که با خویش نجوا کرده بود ، پشیمان شد . مگر او کیست که امام خواسته اش را اجابت کند و شفاعتش را نزد خدا برد ؟ از خود ستایی خویش بدش آمد . با امام (ع) به گفتگو نشست :
- آقا بر من جسارتم را ببخشایید . می دانید که جز شما کسی را واسطه دخالت خود با خدا نداریم . پس التفاتی نمایید و شفای او را از خدا بخواهید . اگر شما شفاعت نکنید ، چگونه خداوند به این بنده روسیاه عنایتی کند ؟ آقا ، ما بجز حریم حرمت تو ، حرمی نداریم . پس به که التجا کنیم ؟
آهنگ رفتن داشت ، اما ميل به جدايي اش نبود . حکم عاشقی را داشت كه قرار است از معشوق خویش جدایش سازند . مثل یک تشنه كه آب را بر او بسته و يا پرنده اي كه بال پروازش را چيده باشند . حال و روزگار عجیبی داشت ، درهم و پريشان و مغموم بود . دیگر وقتی برای ماندن نداشت. بیش از يك هفته در مشهد ماندگار شده بود ، اما هنوز موفق به گرفتن شفای دخترش نشده بود . بايد بر مي گشت . با دنیایی پر از امید به این سفر آمده بود و حال ، با یاس و ناامیدی ، توان بازگشتن نداشت. با خود گفت :
- اگر امام (ع) قصد شفاعت و شفا داشتند ، به حتم در اين يك هفته اتفاقي می افتاد .
دل شکسته اش هوای فریاد داشت . میل گریستن . به ابر چشمانش اجازه بارش داد . باران اشکش که جاری شد ، احساس فرحناکی همه وجودش را فرا گرفت . سبک شد . نگاه خیسش را به کودکش دوخت که در خوابی آرام فرو رفته بود و طنابی را که به قصد شفا بر گردن او گره کرده بود ، امتحانی دوباره کرد . طناب قرص و محکم بود . خیالش راحت شد . دختر به این زودی ها بیدار نمی شد و او فرصت داشت تا به حرم برود و آخرین زیارتش را بجا آورد . پس به همین قصد وضو گرفت و وارد حرم شد . بی اختیار می گریست . اشکهایش با آب وضو قاطی شده و بر پهنای صورتش جاری شده بود . مردم با تعجب در وی می نگریستند و او، بی توجه به نگاههای ترحم آمیزی که بر رویش می ریخت ، فکور و مغموم ، در دل ، با امام (ع) گفتگو می کرد .
- گفتم به پابوسی ات می آیم ، تا دست خالی بر نگردم . شاید توقع من زیاد بوده ؟ شاید لیاقت شفاعت شما را نداشته ام ؟ شنیده ام که نگاه شما به دلهای شکسته است . می دانم که هر دل شکسته تر باشد ، زودتر وصال یار را می بیند و شفا هدیه ایست که از این وصل نصیب او می گردد . نمی دانم ؟ شاید در خیل این زائران حاجتمند ، دلی شکسته تر از دل من هست ، که این وصال حق او می باشد . پس شهد شیرین شفا گوارایش باد . من نیز تشنه ای به چشمه رسیده ، ولی سیراب نشده ام ، به شهر خود بازمی گردم ، اما همچنان نگاه پر امیدم به دست سخاوتمند شماست . خواهش این دل شکسته ، در رواق پر کرم شما باقی می ماند . او را دریابید .
به ضریح حرم رسید و دستهایش را بر مشبک آن پنجه کرد و با همه وجودش گریست . احساس سبکی بیشتری بر او مستولی شد . گویی همه بار غمی که در سینه اش نشسته بود ، بیرون ریخت . از جای برخاست و با نگاه دل از امام (ع) خداحافظی کرد . از صحن که خارج شد و به سمت پنجره فولاد رفت . از دور دخترش را دید که به قامت ایستاده و نگاه جستجوگرش را به اطراف می چرخاند . با گامهای بلند خود را به بالین او رساند . کودک تا مادرش را دید ، شیونی کرده و خود را در آغوش او انداخت .
- کجا رفتی مادر ؟
- رفتم زیارت .
- من خواب دیدم .
- چه خوابی ؟
- خواب آقایی سبز پوش که به بالینم آمدند و گفتند : از ما چه می خواهی ؟ گفتم : بدنم درد می کند . گفتند : بلند شو . گفتم : نمی توانم . گفتند : می توانی . ما ترا شفا دادیم .
خودش را به آغوش مادر انداخت و با گریه پرسید :
- من خوب شدم مادر ؟
مادر کودک را به سینه چسبانید و آرام بیخ گوشش زمزمه کرد :
- انشااله .
و بیکباره نگاهش بر گره طنابی که لحظاتی پیش بر مشبک ضریح محکم کرده بود افتاد که به آرامی سر خورد و جلوی پای دختر بر زمین افتاد . مادرصیحه بلندی کشید و با شادمانی دختر را در آغوش فشرد و فریاد زد :
- آره مادر . تو خوب شدی . خوابی که دیدی ، رویای صادقانه بود.
دست دخترش را گرفت و او را با خود به سمت دفتر شفایافتگان حرم برد .
***
- دخترم روماتیسم داشت . به دکترهای زیادی مراجعه کردم ، اما افاقه نکرد . حالش روزبروز بدتر می شد و هر چه بیشتر تلاش می کردیم ، کمتر نتیجه می گرفتیم . تا اینکه یکروز دکتر معالجش آب پاکی را روی دستمان ریخت و از وی قطع امید کرد . آنروز وقتی به ملاقاتش رفتم ، دکتر با قیافه ای بق کرده و گرفته رو به من کرد و گفت :
- دیر جنبیدید . روماتیسم در وجود بیمار ریشه دوانده و دیگر از دست ما کاری ساخته نیست .
- می گید چیکار کنم ؟
- به خدا توکل کنید .
- همین ؟
- خب دیدید که ما سعی خودمان را کردیم ، اما ثمری نداد .
حرفهایش مثل پتک در مغزم می پیچید . صدایش مثل یک موسیقی ناهنجار و گوشخراش ، فضای روحم را می خراشید . بغض شدیدی به صورتم ریخت و به وضوح صدای ضربان قلبم را که مثل ضربه های چکش در محفظه سینه ام می کوفت و صدا می داد ، شنیدم .
- من باید چیکار کنم دکتر ؟
اینرا در حالیکه در نگاه مایوس دکتر خیره شده بودم ، از او پرسیدم . دکتر عینکش را بر روی بینی اش جابجا کرد و با خونسردی گفت :
- صبوری .
و من با همین یک جمله تصمیمم را گرفتم:
- می برمش مشهد . دخیل امام هشتم (ع) . دست نیاز پیش خدا دراز می کنم و آقا را واسطه شفا قرار می دهم .
قطره ای اشک از نگاه دکتر فرو چکید و زیر لب زمزمه کرد :
- التماس دعا .
تا وقتی به مشهد رسیدیم ، همچنان در بیم و اضطراب دردناکی بسر می بردم . مدام زیر لب آیاتی از قرآن را واگویه کرده و از امام (ع) می خواستم و به کلام خدا قسمش می دادم که مرا دست خالی از سفر برنگرداند .
هفت روز دخیل حضرتش بودیم ، غافل از آنکه خداوند در امتحان صبوری را برویمان گشوده است. هفت روز انتظار کشیدم و صبوری کردم . اما درست زمانی که کاسه صبرم به تمامت لبریز شده و قلبم از بی طاقتی آرامش خود را از دست داده بود و مثل دریایی عظیم،توفانی شده و موجهای غم را پی در پی به ساحل خانه دلم می کوفت و انتظار بی پاسخ شفا ، مرا به کفر گویی واداشته بود ، خداوند در رحمتش را گشود و دخترم را شفا داد .
زن اشکهایش را پاک کرد و دستها را به آسمان برد و گفت :
- خدایا مرا ببخش . کرم تو بسیار و صبوری ما اندک است . به بزرگی خود ، کوتاهی و غفلت مرا ببخش .
مسئول دفتر شفا یافتگان که با جمله جمله صحبتهای زن اشک می ریخت و تسبیح می چرخاند و ذکر می گفت ، رو به او کرد و پرسید :
- مدارک پزشکی دخترتان را به دکتر آستانقدس نشان بدهید و شفایافته را هم نزد ایشان ببرید تا معاینه و صحت گفتارتان تایید شود .
***
ضمن تایید صحت وقوع شفا توسط دکتر آستانقدس رضوی ، بیمار ذکر شده پس از بازگشت به موطنش ، در تاریخ 9/5/1382 مورد معاینه و چکاب دوباره دکتر معالجش ( آقای سید مجید حسینی بای ، متخصص کودکان و دارای نظام پزشکی شماره 50509) قرار گرفت و ایشان هم صراحتا به بهبودی بیمار اشاره نموده و چنین آورده است :
( بیمار ف.س که سابقه روماتیسم مفصلی به مدت یکسال داشته است ، در حال حاضر معاینه انجام شد و مفاصل و اندامها نرمال می باشد . )
 
بالا