دختر کوچولو ...........

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه
داد، بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می دی، می تونی یک مشت شکلات به عنوان
جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای
برداشتن شکلات ها خجالت می کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت
شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی شه شما بهم بدین؟"
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می کنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

---------------------------
داشتم فکر میکردم حواسمون به اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و
مطمئن باشیم که
مشت خدا از مشت ما بزرگتره
 

hamid-sam

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : دختر کوچولو ...........

سلام ناجی عزیز:53:
صمیمانه از انتخاب این متنت ممنونم
خدا میدونه خیلی به من حال داد
دلیلش رو نمیدونم ولی تو متونی که امشب خوندم این بیشتر از همه بهم چسبید.
باز هم ممنونم
 
بالا