تشرف یافتگان(اسماعیل هرقلی)

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
[h=1]تعریف کن اسماعیل ![/h]
1722184115318424144185231401411623474159198.jpg

اسماعیل خسته بود . دیگر نا نداشت . گرمش بود. تِه گلویش می سوخت . هر وقت به یاد دردش می افتاد، قلبش تیر می کشید و زود بغض می کرد . او فکر می کرد که دیگر زخمِ پایش خوب نمی شود و زود می میرد . اما سید(1) آرام بود . بر لبش لبخند زیبایی نشسته بود . او به سرانجامِ کار اسماعیل امید زیادی داشت ، اما اسماعیل می ترسید. سید گفت : نترس ، به خدا توکل کن . خداوند دستت را خواهد گرفت.



اسماعیل که دیگر به مداوای طبیبان امید نداشت ، پاسخ داد : به خدا پناه می برم و خودم را به ام می سپارم! بعد کمی فکر کرد . عرقِ صورتش را خشک کرد و ادامه داد: حالا که به بغداد آمده ام ، چه خوب است به زیارت عسکریین (2) و از آن جا به حِله بازگردم! سید روی او را بوسید و در گوشش دعا خواند . دست هایش را به گرمی گرفت و گفت : بیشتر دعا بخوان اسماعیل! اسماعیل گریست . انبان خود را که پول و لباس هایش در آن قرار داشت ، به سید سپرد . بعد سوار بر اسب شد و برای دوستش سید که در بغداد تنها می ماند ، دست تکان داد و سمت سامرا راه افتاد . سامرا در نزدیکی شهر بغداد بود . در آن جا قبر امام هادی (علیه السلام ) و امام حسن عسکری (علیه السلام ) قرار داشت . اسماعیل دیگر از پزشکان حله و بغداد ناامید شده بود . آن ها راهِ علاجی برای درد پایش پیدا نکرده بودند . روی پای چپ او ، دُمَلِ بزرگی بود. دُمَلی که هر وقت پارچه ی دورش را باز می کرد، از آن چرک و خون زیادی بیرون می زد . سید بن طاووس که از دانش مندان بزرگ عراق بود ، او را از حله به بغداد آورد تا طبیبان آن دیار مداوایش کنند . اما طبیبان به آن ها گفتند که این زخمِ سیاه مداوا نمی شود و نمی توانیم برایش کاری کنیم . اسبِ اسماعیل به تاخت رفت و از بیابان ها و دشت ها گذشت ، تا به حرم عسکریین رسید . اسماعیل بی آن که معطل شود ، اسبش را در اصطبلِ کنار حرم گذاشت . سر و صورتش را کنار چاهی شست و وضو گرفت و یک راست به حرم رفت . بالای قبر امامان که رسید ، پایش سست شد و بلند بلند گریست . خادمانِ حرم تعجب کردند . اسماعیل نشست و دعا کرد و باز گریه کرد . ساعتی بعد برخاست و سمت سردابِ مقدس(3) رفت . سرداب در کنار حرم قرار داشت . اسماعیل در آن جا نیز گریست. سپس امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) دعا خواند و شب ، همان جا ماندگار شد . صبح روز بعد ، اسماعیل از حرم بیرون آمد .
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : تشرف یافتگان(اسماعیل هرقلی)

سپس به رود دجله رفت که در نزدیکی حرم بود . در کنار رودخانه ،لباس هایش را در آورد و با غصه به ورمِ پایش نگریست. جای دُمَل ، مثل همیشه سیاه و پر خون بود . دلش لرزید. به یاد امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) افتاد . اشک ، چشم های غمگینش را فرا گرفت . با دلِ شکسته به میان آب رفت و غسل کرد . سپس بیرون آمد . لباس هایش را پوشید و طرف حرم راه افتاد . بادِ خنکی در پرواز بود . آفتاب رشته های طلایی اش را به سر و روی نخل ها و سبزه ها گره می زد . اسماعیل در راه چیز عجیبی دید . ایستاد. با دقت به رو به رو خیره ماند . چهار مردِ اسب سوار سمت او می آمدند . تعجب کرد . چند قدمی جلو رفت . لباس هاس سفیدشان ، او را به فکر فرو برد .


-کیستند؟

شاید از بزرگانِ عربِ عراق اند . شاید هم از سرزمین ِ حجاز آمده اند . اسب ها به او رسیدند . دو نفر از آن ها جوان ، یک نفرشان پیرمرد و یک نفر دیگر میان سال بود . مردِ میان سال چهره ای مهربان و خوش رو داشت . مردِ پیرمرد در دست خود نیزه ی بلندی داشت و آن دو جوان ، همراه خود شمشیر داشتند . مردها سلام کردند . اسماعیل جواب داد و با احتیاط به مردان غریبه خیره شد . مردِ مهربان پرسید : فردا نزد خانواده ات می روی؟ اسماعیل بی آن که فکر کند ، گفت : بله آقا!

مرد پرسید : جلوتر بیا تا آن زخمی را که اذیتت می کند ، ببینم! اسماعیل جا خورد . این پا و آن پا کرد. کسی در دلش گفت : برو جلو! عجله کن!
بی معطلی جلوی اسب او رفت . مرد از روی اسب خم شد . اسماعیل بی آن که چیزی بپرسد، دشداشه ی(4) خود را بالا زد و پارچه ی زخم خود را باز کرد . زخمِ سیاه نمایان شد .

مردِ مهربان دست بر شانه ی اسماعیل گذاشت و با دستِ دیگر روی زخم را گرفت و آن را فشار داد. اسماعیل به خود لرزید . خون و چرکِ زیادی از زخمِ سیاه بیرون آمد . مردِ مهربان بر اسبش نشست . پیرمردی که در کنارش بود ، شادمان گفت : رستگار شدی اسماعیل هِر قلی! اسماعیل که گیج و منگ بود ، پارچه را بست و پیراهنش را پایین کشید . رنگش پریده بود . صدای قلب را می شنید. رو به پیرمرد کرد و پاسخ داد: ان شاءالله همگی رستگاریم! ناگهان به خودش آمد . بیشتر به چهره ی پیرمرد نگریست و زیر لب گفت : این پیرمرد اسم مرا از کجا می داند؟ تا آمد چیزی بپرسد، پیرمرد گفت : این مردِ بزرگوار امام زمان توست!



img.tebyan.net_big_1391_04_5210732228214258255236746017410262362.gif

عرقِ سردی روی پیشانی اسماعیل نشست . صورتش داغ و سرخ شد . مانده بود که چه کند . داشت سرش سنگین می شد . نزدیک بود از حال برود . به پای امام (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) افتاد . اسبِ امام (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) راه افتاد . اسماعیل با گریه بر دست و پای امام بوسه زد و گفت : کجا بودید مولای من ... من سال هاست که دنبال شما هستم! امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) لبخند زنان گفت : برگرد!
اسماعیل که پریشان بود ، گفت : هرگز از شما جدا نمی شوم ، مولا جان! امام (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) گفت : مصلحت در این است که برگردی!
اسماعیل با ناله گفت : نه ... از شما جدا نمی شوم!
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : تشرف یافتگان(اسماعیل هرقلی)

پیرمرد اسبش را جلو راند و به او گفت : اسماعیل ، شرم نمی کنی که امام زمانت دو مرتبه فرمود برگرد و تو فرمانش را اطاعت نمی کنی؟
اسماعیل ایستاد و با التماس دست سوی امام(عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) گرفت . زبانش بند آمده بود . اسب ها چند قدم از او دور شدند . امام سر چرخاند وگفت : به بغداد که رسیدی ، خلیفه که اسمش منتصر است ، تو را می طلبد. وقتی نزدش رفتی و به توچیزی داد ، قبول نکن و به پسر ما که علی بن طاووس است ، بگو نامه ای برایت به علی بن عوض بنویسد. من هم به او می سپارم که هر چه می خواهی به تو بدهد! اسب ها خیلی زود دور شدند . اسماعیل تنها ماند . با دستِ خالی و دلی پر از بغض. او با همان بی حالی سمت حرم رفت . خادمِ پیرِ حرم که او را می شناخت ، جلویش دوید و با تعجب پرسید: چه شده مردِ غریب ؟ چرا آشفته ای؟ کسی تو را آزار داده؟!
اسماعیل با صدایی گرفته ، گفت : نه!
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : تشرف یافتگان(اسماعیل هرقلی)

خادم های دیگر دور او جمع شدند . خادم ِ پیر پرسید: پس چرا پریشانی؟ اسماعیل راه رودخانه را به آن ها نشان دادو گفت : شما آن چند سوار را آن جا دیدید؟ خادم ها گفتند : آری ... انگار از بزرگان عرب بودند ! اسماعیل آه بلندی کشید و بر سکویی سنگی نشست و گفت : نه ... یکی از آن ها امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) بود!


خادم ها با هم پرسیدند : آن پیرمرد با آن مردِ میان سال ؟ اسماعیل گفت : آن مردِ میان سالِ مهربان ! خادم صورتش را جلو برد و گفت : زخمِ سیاه ات را نشانش دادی ؟ اسماعیل یادِ زخم لاعلاج خود افتاد و با حیرت گفت : آری ... آری ! او با دستِ مبارکش آن را گرفت و فشار داد! سپس با عجله پیراهنش را بالا زد و پارچه ی دورِ زخم را باز کرد . از زخمِ سیاه اثری نبود . چشم هایش سیاهی رفت و بی حال شد . خادم ها با شوق اسماعیل را در آغوش گرفتند و او را به اتاق شان بردند .
صبح روز بعد ، خادم ها اسماعیل را راهی بغداد کردند . اسماعیل اسبش را به تاخت هِی کرد تا به بغداد رسید . مردم زیادی روی پُلِ بزرگ شهر جمع شده بودند . با تعجب به میان جمعیت رسید . چند مرد او را دوره کردند . یکی از مردها پرسید: آهای ، تو از بغداد می آیی؟ اسماعیل گفت : آری!


مردان دیگر پرسیدند : اسمت چیست؟ اسماعیل بی درنگ جواب داد : اسماعیل ... اسماعیل هِرقلی! جمعیتِ روی پل به طرف او هجوم بردند و به سر و رویش دست کشیدند و عبا و عمامه اش را برای تبرک برداشتند. آن ها شیعیانِ بغداد بودند . بالاخره مأموران ِ حکومتی از راه رسیدند و اسماعیل را از مردم جدا کرده ، او را سمت دارالاماره بردند . در راه ، مردی اسماعیل را صدا زد . اسب ها ایستادند. اسماعیل سمت صدا برگشت . سید بود که می خندید! اسماعیل از اسبش پایین پرید. سید هم از اسب پایین آمد . آن دو هم دیگر را در آغوش گرفتند . اسماعیل پیراهنش را با گریه بالا زد و گفت : نگاه کن سرورم... نگاه کن... مولایم شفایم داد . امام عصر(عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) بیماری ام را درمان کرد! سید به پای اسماعیل خیره شد . بی درنگ دست بر پیشانی اش گذاشت . سرش گیج رفت و بی هوش شد . وقتی مأمورها او را به هوش آوردند ، گونه های اسماعیل را چند بار بوسید و گفت : تعریف کن اسماعیل... بگو چه دیدی ... تعریف کن...!
هر دو سوارِ اسب های شان شدند و اسماعیل لب گشود و تعریف کرد.



پی نوشت :
1- علامه سید بن طاووس ، از عالمان شیعه است.
2- امام هادی (علیه السلام ) و امام حسن عسکری (علیه السلام ) را عسکریین می گویند.
3- این سرداب در خانه ی امام حسن عسکری (علیه السلام ) قرار داشته که محل زندگی و غیبت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) بوده است.
4- پیراهن بلند عربی .
بخش مهدویت تبیان
 
بالا