شیاد و بهلول
آوردهاند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می کرد، شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است
جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ۱۰ سکه که به همین رنگ است به تو میدهم.
بهلول چون سکههای او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند. به آن مرد گفت: به یک شرط قبول میکنم.
باید سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عرعر کنی. شیاد قبول و شروع به عر عر کرد.
بهلول به او گفت:تو که با این خریت فهمیدی سکهای که در دست من است از طلاست، من نمیفهمم که سکههای تو از مس هست؟
آن مرد شیاد تا کلام بهلول را شنید سرش را پائین انداخت و رفت.
سه دیوانه
سه دیوانه سوار تاکسی شدند. راننده بلافاصله متوجه حال و روز آنها شد و با خود گفت که باید سر آنها بلایی بیاورم.
او ماشین را روشن و بلافاصله خاموش کرد وگفت: مسافران عزیز به مقصد شما رسیدیم.
نفر اول پول را به راننده داد، نفر دوم تشکر کرد٬ اما نفر سوم یک سیلی محکم زیر گوش راننده زد.
راننده که تعجب کرده بود٬ پرسید این سیلی برای چه بود؟ پاسخ داد: تو دیوانه ای. مراقب سرعت خود باش. نزدیک بود همه ما را بکشی!