شادبودن هنر است
شادبودن هنر است،
بشکفد بارِدگر لاله ی رنگين مُراد،
غنچه ی سرخِ فروبسته ی دل باز شود،
من نگويم که بهاری که گذشت آيد باز،
روزگارِ که به سر آمده آغاز شود،
روزگارِ دگری است،
و بهارانِ دگر،
شادبودن هنر است،
شادکردن هنرِ والاتر !
ليک هرگز، نپسنديم به خويش،
که چون يک شکلک بيجان شب و روز،
بيخبر از همه خندان باشيم،
بيغمی عيبِ بزرگيست،
که دور از ما باد !
کاشکی آيينه يی بود،
درونبين که در او،
خويش را ميديديم،
آنچه پنهان بود، آيينه ها ميديديم،
ميشديم آگه از آن،
نيرویِ پاکيزه نهاد،
که به ما،
زيستن آموزد و جاويدشدن،
پيکِ پيروزی و اميد شدن،
شادبودن هنر است،
گر به شادیِ تو دلهای دگر باشد شاد،
زندگی صحنه ی يکتای هنرمندیِ ماست،
هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود،
صحنه پيوسته به جاست،
خُرم آن نغمه که مردم بسپارند به ياد
ژاله اصفهـــانی
شادبودن هنر است،
بشکفد بارِدگر لاله ی رنگين مُراد،
غنچه ی سرخِ فروبسته ی دل باز شود،
من نگويم که بهاری که گذشت آيد باز،
روزگارِ که به سر آمده آغاز شود،
روزگارِ دگری است،
و بهارانِ دگر،
شادبودن هنر است،
شادکردن هنرِ والاتر !
ليک هرگز، نپسنديم به خويش،
که چون يک شکلک بيجان شب و روز،
بيخبر از همه خندان باشيم،
بيغمی عيبِ بزرگيست،
که دور از ما باد !
کاشکی آيينه يی بود،
درونبين که در او،
خويش را ميديديم،
آنچه پنهان بود، آيينه ها ميديديم،
ميشديم آگه از آن،
نيرویِ پاکيزه نهاد،
که به ما،
زيستن آموزد و جاويدشدن،
پيکِ پيروزی و اميد شدن،
شادبودن هنر است،
گر به شادیِ تو دلهای دگر باشد شاد،
زندگی صحنه ی يکتای هنرمندیِ ماست،
هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود،
صحنه پيوسته به جاست،
خُرم آن نغمه که مردم بسپارند به ياد
ژاله اصفهـــانی