نگاهی به زندگانی حضرت یوسف(ع)

!Erf@n!

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
لقب:صدیق
معنای اسم:یعنی خواهد افزود.
پدر:یعقوب
مادر:راحیل
تاریخ ولادت:۳۵۵۶ سال بعد از هبوط آدم.
مدت عمر: ۱۲۰سال
بعثت:ان حضرت در مصر مبعوث گردید و مقام وزارت هم داشت.
محل دفن:جامع الخلیل واقع در کشور فلسطین.
نسب:یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم خلیل الله(ع)
تعداد فرزندان:آن حضرت ۲ پسر و۱ دختر داشت.
فهرست سوره هایی که نام حضرت یوسف در آن ذکر شده:انعام،یوسف،غافر
 

!Erf@n!

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : نگاهی به زندگانی حضرت یوسف(ع)

یوسف پیغمبر، فرزند یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم ، یکى از دوازده فرزند یعقوب، و کوچکترین برادران خویش است مگر بنیامین که او از آن جناب کوچکتر بود. خداوند متعال مشیتش بر این تعلق گرفت که نعمت خود را بر وى تمام کند و او را علم و حکم و عزّت و سلطنت دهد، و بوسیله او قدر آل یقوب را بالا ببرد، و لذا در همان کودکى از راه رویا او را به چنین آینده درخشان بشارت داد، بدین صورت که وى در خواب دید یازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاک افتادند و او را سجده کردند، این خواب خود را براى پدر نقل کرد، پدر او را سفارش کرد که مبادا خواب خود را براى برادران نقل کنى، زیرا که اگر نقل کنى بر تو حسد مى ورزند. آنگاه خواب او را تعبیر کرد به اینکه بزودى خدا تو را برمى گزیند، و از تاءویل احادیث به تو مى آموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل یعقوب تمام مى کند، آنچنانکه بر پدران توابراهیم و اسحاق تمام کرد.

این رویا همواره در نظر یوسف بود، و تمامى دل او را به خود مشغول کرده بود او همواره دلش به سوى محبت پروردگارش پر مى زد، و به خاطر علو نفس و صفاى روح و خصایص حمیده و پسندیده اى که داشت واله و شیداى پروردگار بود، و از اینها گذشته داراى جمالى بدیع بود آنچنان که عقل هر بیننده را مدهوش و خیره مى ساخت.
 

!Erf@n!

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : نگاهی به زندگانی حضرت یوسف(ع)

یعقوب هم به خاطر این صورت زیبا و آن سیرت زیباترش او را بى نهایت دوست مى داشت، و حتى یک ساعت از او جدا نمى شد، این معنا بر برادران بزرگترش گران مى آمد و حسد ایشان را برمى انگیخت، تا آنکه دور هم جمع شدند و درباره کار او با هم به مشورت پرداختند، یکى مى گفت باید او را کشت، یکى مى گفت باید او را در سرزمین دورى انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد، آنگاه بعدا توبه کرد و از صالحان شد، و در آخر رایشان بر پیشنهاد یکى از ایشان متفق شد که گفته بود: باید او را در چاهى بیفکنیم تا کاروانیانى که از چاه هاى سر راه آب مى کشند او را یافته و با خود ببرند.

بعد از آنکه بر این پیشنهاد تصمیم گرفتند، به دیدار پدر رفته با او در این باره گفتگو کردند، که فردا یوسف را با ما بفرست تا در صحرا از میوه هاى صحرائى بخورد و بازى کند و ما او را محافظت مى کنیم، پدر در آغاز راضى نشد و چنین عذر آورد که من مى ترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان اصرار و از او انکار، تا در آخر راضیش کرده یوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههاى گوسفندان برده بعد از آنکه پیراهنش را از تنش بیرون آوردند در چاهش انداختند.
آنگاه پیراهنش را با خون دروغین آلوده کرده نزد پدر آورده گریه کنان گفتند: ما رفته بودیم با هم مسابقه بگذاریم، و یوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بودیم، وقتى برگشتیم دیدیم گرگ او را خورده است، و این پیراهن به خون آلوده اوست.

یعقوب به گریه درآمد و گفت: چنین نیست، بلکه نفس شما امرى را بر شما تسویل کرده و شما را فریب داده، ناگزیر صبرى جمیل پیش مى گیرم و خدا هم بر آنچه شما توصیف مى کنید مستعان و یاور است، این مطالب را جز از راه فراست خدادادى نفهمیده بود، خداوند در دل او انداخت که مطلب او از چه قرار است.
 

!Erf@n!

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : نگاهی به زندگانی حضرت یوسف(ع)

یعقوب همواره براى یوسف اشک مى ریخت و بهیچ چیز دلش تسلى نمى یافت، تا آنکه دیدگانش از شدت حزن و فرو بردن اندوه نابینا گردید.

فرزندان یعقوب مراقب چاه بودند ببینند چه بر سر یوسف مى آید، تا آن که کاروانى بر سر چاه آمده مامور سقایت خود را روانه کردند تا از چاه آب بکشد، وقتى دلو خود را به قعر چاه سرازیر کرد یوسف، خود را به دلو بند کرده از چاه بیرون آمد کاروانیان فریاد خوشحالیشان بلند شد، که ناگهان فرزندان یعقوب نزدیکشان آمدند و ادعا کردند که این بچه برده ایشانست، و آنگاه بناى معامله را گذاشته به بهاى چند درهم اندک فروختند.

کاروانیان یوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند، عزیز مصر او را خریدارى نموده به خانه برد و به همسرش سفارش کرد تا او را گرامى بدارد، شاید به دردشان بخورد و یا او را فرزند خوانده خود کنند، همه این سفارشات بخاطر جمال بدیع و بى مثال او و آثار جلال و صفاى روحى بود که از جبین او مشاهده مى کرد.
یوسف در خانه عزیز غرق در عزّت و عیش روزگار مى گذراند، و این خود اولین عنایت لطیف و سرپرستى بى مانندى بود که از خداى تعالى نسبت به وى بروز کرد، چون برادرانش خواستند تا بوسیله به چاه انداختن و فروختن، او را از زندگى خوش و آغوش پدر و عزّت و ناز او محروم سازند، و یادش را از دلها ببرند، ولى خداوند نه او را از یاد پدر برد و نه مزیت زندگى را از او گرفت، بلکه بجاى آن زندگى بدوى و ابتدایى که از خیمه و چادر مویین داشت قصرى سلطنتى و زندگى مترقى و متمدن و شهرى روزیش کرد، بعکس همان نقشه اى که ایشان براى ذلت و خوارى او کشیده بودند او را عزیز و محترم ساخت، رفتار خداوند با یوسف از اول تا آخر در مسیر همه حوادث به همین منوال جریان یافت.
 

!Erf@n!

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : نگاهی به زندگانی حضرت یوسف(ع)

یوسف در خانه عزیز در گواراترین عیش، زندگى مى کرد، تا بزرگ شد و به حد رشد رسید و بطور دوام نفسش رو به پاکى و تزکیه، و قلبش رو به صفا مى گذاشت، و به یاد خدا مشغول بود، تا در محبت خداوند به حد ولع یعنى مافوق عشق رسید و خود را براى خدا خالص گردانید، کارش به جایى رسید که دیگر همّى جز خدا نداشت، خدایش هم او را برگزیده و خالص براى خودش کرد، علم و حکمتش ارزانى داشت، آرى رفتار خدا با نیکوکاران چنین است.

در همین موقع بود که همسر عزیز دچار عشق او گردید، و محبت به او تا اعماق دلش راه پیدا کرد، ناگزیرش ساخت تا با او بناى مراوده را بگذارد، بناچار روزى همه درها را بسته او را به خود خواند و گفت (هیت لک ) یوسف از اجابتش سرباز زد، و به عصمت الهى اعتصام جسته گفت (معاذ اللّه انه ربى احسن مثواى انه لا یفلح الظالمون )، زلیخا او را تعقیب کرده هر یک براى رسیدن به در از دیگرى پیشى گرفتند، تا دست همسر عزیز به پیراهن او بند شد و از بیرون شدنش جلوگیرى کرد، و در نتیجه پیراهن یوسف از عقب پاره شد.
در همین هنگام به عزیز برخوردند که پشت در ایستاده بود، همسر او یوسف را متهم کرد به اینکه نسبت به وى قصد سوء کرده، یوسف انکار کرد، در همین موقع عنایت الهى او را دریافت، کودکى که در همان میان در گهواره بود به برائت و پاکى یوسف گواهى داد، و بدین وسیله خدا او را تبرئه کرد.
بعد از این جریان مبتلا به عشق زنان مصر و مراوده ایشان با وى گردید و عشق همسر عزیز روز بروز انتشار بیشترى مى یافت،تا آنکه جریان با زندانى شدن وى خاتمه یافت.
همسر عزیز خواست تا با زندانى کردن یوسف او را به اصطلاح تاءدیب نموده مجبورش سازد تا او را در آنچه که مى خواهد اجابت کند، عزیز هم از زندانى کردن وى مى خواست تا سر و صدا و اراجیفى که درباره او انتشار یافته و آبروى او و خاندان او و وجهه اش را لکه دار ساخته خاموش شود.
 

!Erf@n!

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : نگاهی به زندگانی حضرت یوسف(ع)

یوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نیز وارد زندان شدند یکى از ایشان به وى گفت: در خواب دیده که آب انگور مى فشارد و شراب مى سازد. دیگرى گفت: در خواب دیده که بالاى سر خود نان حمل مى کند و مرغها از آن نان مى خورند، و از وى درخواست کردند که تاءویل رویاى ایشانرا بگوید.

یوسف (علیه السّلام ) رویاى اولى را چنین تعبیر کرد که: وى بزودى از زندان رها شده سمت پیاله گردانى دربار را اشغال خواهد کرد، و در تعبیر رویاى دومى چنین گفت که: بزودى به دار آویخته گشته مرغها از سرش مى خورند، و همینطور هم شد که آن جناب فرموده بود، در ضمن یوسف به آن کس که نجات یافتنى بود در موقع بیرون شدنش از زندان گفت: مرا نزد صاحبت بیاد آر، شیطان این سفارش را از یاد او برد، در نتیجه یوسف سالى چند در زندان بماند.
بعد از این چند سال پادشاه خواب هولناکى دید و آنرا براى کرسى نشینان خود بازگو کرد تا شاید تعبیرش کنند، و آن خواب چنین بود که گفت: در خواب مى بینم که هفت گاو چاق، طعمه هفت گاو لاغر مى شوند، و هفت سنبله سبز و سنبله هاى دیگر خشکیده، هان اى کرسى نشینان نظر خود را در رویاى من بگوئید، اگر تعبیر خواب مى دانید.
گفتند: این خواب آشفته است و ما داناى به تعبیر خوابهاى آشفته نیستیم. در این موقع بود که ساقى شاه به یاد یوسف و تعبیرى که او از خواب وى کرده بود افتاد، و جریان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا بزندان رفته از یوسف تعبیر خواب وى را بپرسد، او نیز اجازه داده به نزد یوسف روانه اش ساخت.
 

!Erf@n!

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : نگاهی به زندگانی حضرت یوسف(ع)

وقتى ساقى نزد یوسف آمده تعبیر خواب شاه را خواست، و گفت که همه مردم منتظرند پرده از این راز برداشته شود، یوسف در جوابش گفت: هفت سال پى در پى کشت و زرع نموده آنچه درو مى کنید در سنبله اش مى گذارید، مگر مقدار اندکى که مى خورید، آنگاه هفت سال دیگر بعد از آن مى آید که آنچه اندوخته اید مى خورید مگر اندکى از آنچه انبار کرده اید، سپس بعد از این هفت سال، سالى فرا مى رسد که از قحطى نجات یافته از میوه ها و غلات بهره مند مى گردید.

شاه وقتى این تعبیر را شنید حالتى آمیخته از تعجب و مسرت به وى دست داد، و دستور آزادیش را صادر نموده گفت: تا احضارش کنند، لیکن وقتى مامور دربار زندان مراجعه نموده و خواست یوسف را بیرون آورد، او از بیرون شدن امتناع ورزید و فرمود: بیرون نمى آیم مگر بعد از آنکه شاه ماجراى میان من و زنان مصر را تحقیق نموده میان من و ایشان حکم کند.
شاه تمامى زنانى که در جریان یوسف دست داشتند احضار نموده و درباره او با ایشان به گفتگو پرداخت، همگى به برائت ساحت او از جمیع آن تهمت ها متفق گشته به یک صدا گفتند: خدا منزّه است که ما از او هیچ سابقه سویى نداریم، در اینجا همسر عزیز گفت: دیگر حق آشکارا شد، و ناگزیرم بگویم همه فتنه ها زیر سر من بود، من عاشق او شده و با او بناى مراوده را گذاردم، او از راستگویان است. پادشاه امر او را بسیار عظیم دید، و علم و حکمت و استقامت و امانت او در نظر وى عظیم آمد، دستور آزادى و احضارش را مجددا صادر کرد و دستور داد تا با کمال عزّت و احترام احضارش کنند، و گفت: او را برایم بیاورید تا من او را مخصوص خود سازم، وقتى او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت، گفت: تو دیگر امروز نزد ما داراى مکانت و منزلت و امانتى، زیرا به دقیق ترین وجهى آزمایش، و به بهترین وجهى خالص گشته اى.
 

!Erf@n!

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : نگاهی به زندگانی حضرت یوسف(ع)

یوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدى خزائن زمین – یعنى سرزمین مصر – بگردان که در حفظ آن حافظ و دانایم، و مى توانم کشتى ملت و مملکت را در چند سال قحطى به ساحل نجات رسانیده از مرگى که قحطى بدان تهدیدشان مى کند برهانم، پادشاه پیشنهاد وى را پذیرفته، یوسف دست در کار امور مالى مصر مى شود، و در کشت و زرع بهتر و بیشتر و جمع طعام و آذوقه و نگهدارى آن در سیلوهاى مجهز با کمال تدبیر سعى مى کند، تا آنکه سالهاى قحطى فرا مى رسد، و یوسف طعام پس انداز شده را در بین مردم تقسیم مى کند و بدین وسیله از مخمصه شان مى رهاند. در همین سنین بود که یوسف به مقام عزیزى مصر مى رسد و بر اریکه سلطنت تکیه مى زند. پس مى توان گفت اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمى رسید، در همین زندان بود که مقدمات این سرنوشت فراهم مى شد، آرى با اینکه زنان مصر مى خواستند (براى خاموش کردن آن سر و صداها) اسم یوسف را از یادها ببرند و دیدگان را از دیدارش محروم و او را از چشمها مخفى بدارند، و لیکن خدا غیر این را خواست.
در بعضى از همین سالهاى قحطى بود که برادران یوسف براى گرفتن طعام وارد مصر و به نزد یوسف آمدند، یوسف به محض دیدن، ایشان را مى شناسد، ولى ایشان او را بهیچ وجه نمى شناسند، یوسف از وضع ایشان مى پرسد، در جواب مى گویند: ما فرزندان یعقوب هستیم، و یازده برادریم که کوچکترین از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دورى و فراق او را ندارد.
 

!Erf@n!

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : نگاهی به زندگانی حضرت یوسف(ع)

یوسف چنین وانمود کرد که چنین میل دارد او را هم ببیند و بفهمد که مگر چه خصوصیتى دارد که پدرش اختصاص به خودش داده است، لذا دستور مى دهد که اگر بار دیگر به مصر آمدند حتما او را با خود بیاورند، آنگاه (براى اینکه تشویقشان کند) بسیار احترامشان نموده بیش از بهایى که آورده بودند طعامشان داد و از ایشان عهد و پیمان گرفت که برادر را حتما بیاورند، آنگاه محرمانه به کارمندان دستور داد تا بها و پول ایشان را در خرجین هایشان بگذارند، تا وقتى برمى گردند متاع خود را شناخته شاید دوباره برگردند.

چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آنچه را که میان ایشان و عزیز مصر اتفاق افتاده بود همه را براى پدر نقل کردند و گفتند که: با این همه احترام از ما عهد گرفته که برادر را برایش ببریم و گفته: اگر نبریم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن بنیامین خوددارى مى کند، در همین بین خرجینها را باز مى کنند تا طعام را جابجا کنند، مى بینند که عزیز مصر متاعشان را هم برگردانیده، مجددا نزد پدر رفته جریان را به اطلاعش مى رسانند، و در فرستادن بنیامین اصرار مى ورزند، او هم امتناع مى کند، تا آنکه در آخر بعد از گرفتن عهد و پیمانهایى خدایى که در بازگرداندن و محافظت او دریغ نورزند رضایت مى دهد، و در عهد خود این نکته را هم اضافه مى کنند که اگر گرفتارى پیش آمد که برگرداندن او مقدور نبود معذور باشند.
آنگاه براى بار دوم مجهز شده بسوى مصر سفر مى کنند در حالى که بنیامین را نیز همراه دارند، وقتى بر یوسف وارد مى شوند یوسف برادر مادرى خود را به اتاق خلوت برده خود را معرفى مى کند و مى گوید: من برادر تو یوسفم، ناراحت نباش، نخواسته ام تو را حبس کنم، بلکه نقشه اى دارم (که تو باید مرا در پیاده کردن آن کمک کنى ) و آن اینست که مى خواهم تو را نزد خود نگهدارم پس مبادا از آن چه مى بینى ناراحت بشوى.
 

!Erf@n!

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : نگاهی به زندگانی حضرت یوسف(ع)

و چون بار ایشان را مى بندد، جام سلطنتى را در خرجین بنیامین مى گذارد، آنگاه جارزنى جار مى زند که: اى کاروانیان ! شما دزدید، فرزندان یعقوب برمى گردند و به نزد ایشان مى آیند، که مگر چه گم کرده اید؟ گفتند: جام سلطنتى را، هر که از شما آنرا بیاورد یک بار شتر جایره مى دهیم، و من خود ضامن پرداخت آنم، گفتند: به خدا شما که خود فهمیدید که ما بدین سرزمین نیامده ایم تا فساد برانگیزیم، و ما دزد نبوده ایم، گفتند: حال اگر در بار شما پیدا شد کیفرش چیست ؟ خودتان بگویید، گفتند: (در مذهب ما) کیفر دزد، خود دزد است، که برده و مملوک صاحب مال مى شود، ما سارق را اینطور کیفر مى کنیم.

پس شروع کردند به بازجویى و جستجو، نخست خرجینهاى سایر برادران را وارسى کردند، در آنها نیافتند، آنگاه آخر سر از خرجین بنیامین درآورده، دستور بازداشتش را دادند.
هر چه برادران نزد عزیز آمده و در آزاد ساختن او التماس کردند موثر نیفتاد، حتى حاضر شدند یکى از ایشان را بجاى او بگیرد و بر پدر پیر او ترحم کند، مفید نیفتاد، ناگزیر ماءیوس شده نزد پدر آمدند، البته غیر از بزرگتر ایشان که او در مصر ماند و به سایرین گفت: مگر نمى دانید که پدرتان از شما پیمان گرفته، مگر سابقه ظلمى که به یوسفش کردید از یادتان رفته ؟ من که از اینجا تکان نمى خورم تا پدرم اجازه دهد، و یا خداوند که احکم الحاکمین است برایم راه چاره اى معین نماید، لذا او در مصر ماند و سایر برادران نزد پدر بازگشته جریان را برایش گفتند.
 
بالا