چطور میشود یکی باشد و هیچکس نباشد؟؟؟

یلدا

کاربر همکار انجمن
"کاربر *ویژه*"
یکی بود،یکی نبود.
غیر از خدای مهربون، هیچ کس نبود.
و داستان از همین جا شروع میشود،از خوب نفهمیدن ها.
که بالاخره یکی بود یا یکی نبود؟ قصه گفتند و گفتیم و هنوز
نفهمیده ایم که چطور می شود یکی باشد و هیچ باشد...یکی و شاید
یک هایی باشند و بازهم، همه یک های عالم را که جمع کنی... سیصد
و سیزده تا نباشد.

انگار قبل از شنیدن آخر قصه چوپان دروغگو به خواب رفته ایم و غرق در رویایی
کودکانه، مطمئن از بودن خود،همچون شاهزادگان پریچهره در انتظار آمدن سواری بر
اسب سپید نشسته ایم...

باید بیدار شد. باید آخر قصه را شنید. باید شنید سال های سال است کلاغ
قصه ی ما،به خانه اش نرسیده،فقط به این خاطر که داستان ما هنوز ادامه
دارد. داستان بودن ها یا نبودن هامان...و مسئله همینجاست که غیر از
خدای مهربان هیچکس نیست و بودن ، یعنی با او بودن.
نه! انگار هنوز هم یک های ما که گاهی هستند
و گاهی نه، سیصد و سیزده تا نمی شوند.
 
بالا