ابالفضل علیه السلام ....4شهاذت حضرت عباس علیه السلام

  • نویسنده موضوع hasan
  • تاریخ شروع

hasan

داره دوست میشه
"منجی دوازدهمی"
شهادت ابالفضل (ع)

و هنگاميکه حضرت ابوالفضل تنهايي برادرش و کشته شدن ياران و بستگانش را که در راه خدا فدا شده بودند ديد رو به سوي امام حسين (عليه السلام) نمود تا براي پاي نهادن در مسير درخشان شهادت از وي کسب تکليف نمايد . امام به وي رخصت ندادند و با لحني حزين فرمودند :
" تو علمدار مني ...."
امام(عليه السلام) از بودن اباالفضل(عليه السلام) در کنار خويش به عنوان حامي و بازويي توانمند که از وي نيرنگ دشمنان را دور مي کرد احساس قدرت مي نمود ، اما ابالفضل(عليه السلام) اصرار نموده و عرض کرد :
"سينه ام از اين منافقان به تنگ آمده و خواهان آنم که انتقامم را از ايشان بگيرم ... "
سينه عباس(عليه السلام) با ديدن پيکر برادران و عمو زاده هاي به خون غلطيده اش بر روي ريگهاي صحراي کربلا اش به تنگ آمده و از زندگي روي گردان شده و اشتياقش براي خون خواهي ايشان و در نهايت ملحق شدن به خيل ايشان فزوني يافته بود .
امام (عليه السلام) از وي خواست تا براي کودکان حرم که تشنگي طاقشان را طاق نموده بود آب فراهم کند . پس آن يل بني هاشم رو به سنگدلان سپاه دشمن نمود و آنان را موعظه فرمود و آنان را از عذاب اللهي بيم داد و بعد از آن رو به پسر سعد گفت :
"اي پسر سعد اين همان حسين فرزند دخت رسول خداست که اصحاب و اهل بيتش را کشتيد و آب را بر زن و فرزندانش بستيد . تشنگي جگرشان را سوخته ، پس جرعه اي آب به ايشان دهيد ." وي در هيمن حال گفت :
"بگذاريد به روم يا هند بروم و عراق و حجاز را براي شما واگذارم"
سکوت مرگباري بر لشکريان بني سعد حکمفرما شد . همه بهت زده اند و آرزو ميکنند اي کاش زمين باز شود و آنان را ببلعد . ناگهان شمر بن ذي الجوشن آن پليد خبيث رو به عباس(عليه السلام) نمود و فرياد برآورد :
" اي پسر ابو تراب اگر سراسر زمين را آب فرابگيرد ، تا در بيعت يزيد وارد نشويد اجازه نخواهم داد قطره اي از آن آب بنوشيد ..."
خساست از حد گذشته و پليدي به حد غايت رسيده است . وجدانها همگي به حضيض پستي فرو رفته اند .
اباالفضل(عليه السلام) به سوي برادر بازگشت و وي را از عصيان قوم مطلع نمود . او صداي کودکاني را مي شنيد که از تشنگي فرياد " العطش العطش " سر داده بودند و کمک مي طلبيدند .
منظره کودکان لب خشکيده رنگ پريده اي که از شدت تشنگي با مرگ دست و پنجه نرم ميکنند شعله هاي خشم حضرت ابالفضل(ع) را برافروخت و آتش اندوه در درونش زبانه کشيد . پس از براي نجات کودکان با شجاعت وصف ناپذيري سوار بر اسب خويش شد و در حاليکه مشکي به همراه داشت به سوي کرانه هاي فرات به حرکت درآمد . وي لشکريان را مجبور به فرار نمود و حصار انساني لشکريان دشمن پيرامون فرات را در هم ريخت و در کنار نهر فرات از اسب پياده شد . جگرش از شدت تشنگي گداخته شده بود. پس جرعه اي از آن آب برداشت تا بنوشد که ناگهان ياد عطش برادر و زنان و کودکان حرم مانع از آن شد که آب را بنوشد . پس آب را به زمين ريخت و چنين گفت :
 
بالا