✿ ✿ زن بدکاره ✿ ✿

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"

الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.

آقا سید مهدی که از پله های منبر پایین می آید، حاج شمس الدین ـ بانی مجلس ـ

هم کم کم از میان جمعیت راه باز میکند تا برسد بهش.

وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش...

- آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل...

- دست شما درد نکند، بزرگوار!

سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، میگذارد پر قبایش.

مدتها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!

***
زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالیاش هم نرسیده بود.

مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه میکرد ...


زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری،

رنگ تند لبها، گیسهای پریشان... رنگ دیگری به خود گرفته بود.

دوره و زمونهای نبود که معترضش بشوند...

***
- حاج مرشد!

- جانم آقا سید؟

- آنجا را میبینی؟ آن خانم...

حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.

- استغفرالله ربی و اتوب الیه...

سید انگار فکرش جای دیگری است...

- حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.

حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه میکند:

- حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر!

این وقت شب... یکی ببیند نمیگوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟

- بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمیخورد مشتری باشیم؟!

حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی میشود.

اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه میکند و سمت زن میرود.

زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور میکند.

- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.

زن، با تردید، راه میافتد.

زن چیزی نمیگوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش...

- دخترم! این وقت شب، ایستادهاید کنار خیابان که چه بشود؟

شاید زن، کمی فهمیده باشد ! کلماتش قدری هوای درد دل دارد،

همچون چشمهایش که قدری هوای باران:

- حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم...

سید؛ ولی مشتری بود!

پاکت را بیرون میآورد و سمت زن میگیرد:

- این، مال صاحب اصلی محفل است!

من هم نشمرده ام. مال امام حسین(ع) است...

تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نه ایست!...

انگار باران چشمهای زن، تمامی ندارد...

***
چندسال بعد...نمیدانم چندسال... حرم صاحب اصلی محفل!

سید، دست به سینه از رواق خارج میشود.

زیر لب همینجور سلام میدهد و دور میشود. به در صحن که میرسد،

نگاهش به نگاه مردی گره میخورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.

مرد که انگار مدت مدیدی است سید را میپاییده، نزدیک میآید و عرض ادبی.

- زن بنده میخواهد سلامی عرض کند.

مرد که دورتر میایستد، زن نزدیک میآید و کمی نقاب از صورتش بر میگیرد

که سید صدایش را بهتر بشنود.

صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:

- آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان میآید که یکبار،

برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت...

این مرد، شوهر من است و چند روزی است که مشرف شدیم زیارت...

آقا سید!

من دیگر خوب شده ام ... !

 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"

کاش بجای اینکه مسئله را پاک کنیم

جور دیگری ببینیم

:53::53::53:


 

مسافر زمان

کاربر تازه وارد
"منجی دوازدهمی"
بنظر من اینطوری نمی شه
هر کسی تو زندگیش مشکلات زیادی داره و نباید بخااطر مشکلات دست به هر کاری زد
فکر همچین کاری خودش عذاب اور و دردناکه چه برسه به انجامش
تازه این خانم حق الناس هم برگردنش بوده
خدا هممونو عاقبت به خیر کنه
 
بالا