خاطره ای از شهید برونسی....

پرستو

داره دوست میشه
"منجی دوازدهمی"
صداي زنگ خانه بلند شد. چادرم را سر كشيدم و رفتم دم در. چشمم افتاد به دو، سه تا از بچه هاي سپاه. چند باري با عبدالحسين آمده بودند خانه. سلام كردند. گفتم:« سلام، بفرمايين، امري بود؟» گفتند: « ببخشين حاج خانم، لطفا شناسنامه آقاي برونسي رو بيارين.»

درخواستشان از يك طرف بي مقدمه بود و از يك طرف، مهم. با تعجب پرسيدم:« براي چي؟»گفتند:« انشاالله قراره ايشون مشرف بشن مكه.»گفتم: «مكه؟»يكي شان گفت:« بله حاج خانم، آقاي برونسي توي اين عمليات شاهكار كردن و خيلي غنيمت گرفتن، براي همين هم از طرف شخص حضرت امام، مي خوان بفرستنشون مكه، تشويقي.» خوشحالي ام را توي صدام ريختم و هيجان زده پرسيدم: «خودشون خبر دارن؟»گفت:« نه ما مي خوايم كارهاشون رو بكنيم كه انشاالله از تهران برن مكه.» زود رفتم تو و شناسنامه اش را آوردم.گرفتند؛ خداحافطي كردند و رفتند. دو روز بعد، شناسنامه را آوردند و گفتند:« الحمدلله همه كارها جور شد.»يكي شان بسته اي داد بهم. پرسيدم: «چيه؟» گفت:« لباس احرام آقاي برونسيه.» قضيه ظاهراً جدي شده بود.گفتم:« ايشون كه هنوز جبهه هستن.» گفت:«وقتش بشه، خودشون ميان مشهد.» وقتي رفتند؛آمدم تو.نفسي تازه نكرده بودم. كه باز زنگ زدند. با خودم گفتم:« ديگه كيه؟!»رفتم دم در. زن همسايه بود. گفت:« زود بيا كه تلفن داري.» پرسيدم:«كيه؟» گفت:« آقاي برونسي.»


نفهميدم چطور خودم را رساندم پاي تلفن. گوشي را برداشتم. سلام كرده و نكرده، جريان را بهش گفتم. با صداي بلند خنديد گفت:« مكه كجا؟ ما كجا؟» فكر كردم دارد شوخي مي كند. كمي بعد فهميدم نه، واقعا خبر ندارد. به خنده گفتم:« شما كجاي كار هستين؟ تا حتي لباس احرام هم براتون خريدن.» گفت: « نه حاج خانم، ما مكه اي نيستيم. » بالاخره هم باور نكرد، شايد هم كرد،ولي خودش را، به قول خودش، لايق نمي دانست. دو روز مانده به حركتش، آمد. روز بعد خداحافظي كرد و رفت تهران. از آن جا هم مشرف شد حج. قبل از رفتنش پرسيدم:« كي برمي گردين؟» گفت:« انشاالله اگر به سلامتي برسم تهران، زنگ مي زنم خونه همسايه و بهتون مي گم.» دو سه روز بعد، برادر خودش و برادر من آمدند خانه. گفتم: «خوبه وقتي آقاي برونسي برگشتن؛ براشون دست و پايي بكنيم.»

برادرش خنديد؛ گفت:« من گوسفندش رو هم خريدم؛تازه يك گوسفند هم داداش خودتون خريده.» خودم هم از همان روز دست به كار شدم. به قول معروف؛ ديگر سنگ تمام گذاشتيم. حتي بند و بساط بستن يك طاق نصرت را هم جور كرديم. گفتيم: وقتي از تهران زنگ زد، سريع سر كوچه مي بنديمش. همه كارها روبراه شد. يك روز رفتم پيش مادرم كه خانه اش نزديك خودمان بود. گرم صحبت بوديم. يكدفعه يكي از همسايه ها، در نزده دويدتو! نگاهش هيجان زده بود. پرسيدم:« چه خبره؟!» گفت:« بدو كه آقاي برونسي از مكه اومدن.» حيرت زده گفتم:« نه! از تعجب يكه اي خوردم.» گفت: «باور كن برگشته؛ الان تو خونه است.» نفهميدم چطور چادرم را سرم كردم. دمپايي ها را پا كرده و نكرده؛ دويدم طرف خانه. تو كه رفتم؛ ديدم بله، با دو تا حاجي ديگر، كنار اتاق نشسته است. روي لبش لبخند بود. مادرم هم رسيد. بچه ها و كم كم برادرش و بقيه هم آمدند. با همه روبوسي و احوالپرسي كرد. خنده از لبش نمي رفت. با دلخوري بهش گفتم:« براي چي بي سر و صدا اومدين.» بقيه هم انگار تازه فهميدن چي شده. شروع كردند به اعتراض. گفت:« اصلاً ناراحت نباشيد. فردا صبح زود؛ ان شاالله مي خوام مشرف بشم حرم. وقتي برگشتم، هر كار دلتون خواست؛ بكنيد.»


دلخور تر شدم. رو كردم به برادرم. با ناراحتي گفتم:« شما چرا همينجور وايستادي؟» پرسيد:« چكار كنم آبجي؟» گفتم:« اقلاً برين يكي از گوسفندها رو بيارين سر بِبُرين.» به شوخي گفت:« من الآن اينجا خودم رو مي كشم و گوسفند رو نه. حاج آقا خيلي ضدحال زد به ما !» گفت:« شما فردا صبح طاق ببندين؛ گوسفند بكشين؛ خلاصه هر كار كه دارين؛ بكنين.» حرصم در آمده بود. گفتم: « اين كارتون خيلي اشتباه بود؛ مردم فكر مي كنند؛ ما چون نمي خواستيم خرج بديم و از كسي پذيرايي كنيم؛ شما بي سر و صدا اومدين.» گفت: «شما ناراحت نباشين؛ انشاالله فردا صبح، همه چي درست مي شه.» صبح فردا، دم اذان آماده رفتن شد.گفت:« اصلا نمي خواد دستپاچه بشين، ما سه نفري مشرف مي شيم حرم و تا ساعت 10 نمي آييم.» از خانه رفتند بيرون.

ديگر خاطر جمع بودم؛ ساعت10 مي آيند. بچه ها هنوز از خواب بيدار نشده بودند. فكر آماده كردن صبحانه بودم؛ يكدفعه در زدند. رفتم ديدم هر سه شان بر گشتند! با تعجب گفتم:« شما كه گفتين ساعت10 مياين؟! » چيزي نگفت. آن دو نفر رفتند توي خانه. من هم خواستم بروم. صدام زد. گفت:« بيا اينجا كارت دارم.» رفتم. نگام كرد. گفت:« شما كه مي خواين طاق ببندين؛ مگر فكر كردين كه من رفتم اسم عوض كنم؟»چيزي نگفتم«خدا خواست مشرف شدم مكه و مدينه؛ نرفتم كه اسم عوض كنم؛ رفتم زيارت؛ توفيقي بوده كه نصيبم شده». دقيق شد توي صورتم. گفت: «خوب گوش بده ببين چي مي خوام بگم؛ من يك بسيجي ام. فرض كن كه توي جبهه، چند نفري هم زير دست من بودند؛ مثل همين شهيد صداقت و شهداي ديگه. خودت رو بگذار جاي همسر اونا كه يك كسي با شرايطي كه گفتم؛ رفته مكه و برگشته حالا هم طاق بسته. شما از اونجا رد بشي؛ با خودت چي ميگي؟ اون هم تازه با چندتا بچه كوچيك؟» باز چيزي نگفتم. پرسيد:« نمي گي شوهر ما رو كشتن، خودشون اومدن رفتن مكه؟همين رو نمي گي؟» ساكت بودم. قسمم داد جوابش را بدهم و راست هم بگوييم. سرم را انداختم پايين. كمي فكر كردم. گفتم:« شما درست مي گيد. انگار گرم شد.»

گفت:« اگر يك قطره اشك از چشم يك يتيم بريزه؛ مي دوني فرداي قيامت، خدا با من چيكار مي كنه، زن؟! طاق بستن يعني چي؟ مراسم استقبال چيه؟» وقتي ديد قانع شدم؛ گفت:« حالا هركس مي خواد؛ بياد خونه ما؛ قدمش روي چشم. ما خيلي هم خوب ازشون پذيرايي مي كنيم.» تا سه روز مهمانها همين طور مي آمدند و مي رفتند. ما هم پذيرايي مي كرديم. بعد از سه روز، گوسفندها را هم كشتيم؛ خرج داديم و همه را دعوت كرديم. توي اين مدت، جالب تر از همه اين بود كه هركس مي آمد خانه ما؛ تازه مي فهميد حاج آقا رفته اند مدينه و مكه! منبع: كتاب خاكهاي نرم كوشك،( به نقل از همسر شهيد).
 
بالا