نه نیروی کافی بود و نه مهمات لازم. و این بچه ها را اذیت میکرد. به همین خاطر شبی از شبها یکی از رزمندگان با صدای بلند ناله سر میداد که در این غربت چه میتوان کرد؟ چرا کسی به ما مهمات نمیرساند تا از شهر دفاع کنیم؟ محمد او را در آغوش گرفت. صورتش را بوسید و با آرامش خاصی گفت: امشب همان شبی است که بر امام حسین (ع) گذشت. امشب شب عاشوراست.
عرصه دفاع مقدس ملت بزرگ ایران نمایشی زیبا از لبیک خونین به ندای استغاثه شهید کربلا بود. شهدای 8 سال دفاع مقدس که به یاری حسین زمان خویش ـ حضرت روح الله(ره) ـ شتافتند تربیت یافتگان مکتب عاشورا و روضههای حسینی بودند که با شور و شوق نینوایی به سوی کربلا رفتند و کربلایی شدند.
و این مقاله فرصتی است تا آن ارادت و محبت بی پایان را که در چشمها موج میزد مرور کنیم، خاطراتی جاودانه که تا همیشه سایه به سایه عاشورای حسینی دلها را به کربلا پیوند میزنند. پس بیایید بخوانیم و تنها اندکی تفکر کنیم...
من غلام حضرت عباس(ع) هستم
شهید رضا خوش قدم ارادت عجیبی به علمدار کربلا حضرت اباالفضل العباس(ع) داشت و همواره خود را غلام آن سقای باوفا میدانست. این عشق و ارادت موجب شد تا شهادت او نیز به تأسی از آن علمدار با وفا باشد. سه روز قبل از عملیات نصر7 مجروح شد اما به دلیل حساس بودن منطقه، زمان عملیات و احساس مسئولیت از منطقه خارج نشد. در ابتدای عملیات گلولهای به سمت راست بدن او اصابت کرد ولی از میدان عقب نکشید. گویی عباس(ع) بود که در میدان میجنگید و رجز میخواند:
والله ان قطعتموا یمینی انی احامی ابداً عن دینی
شهید رضا خوش قدم با عصایی در یک دست و اسلحه یی در دست دیگر جلو رفت و همچنان با دشمن متجاوز پیکار کرد تا آنکه در همان کارزار به دست بوسی حضرت اباالفضل العباس(ع) دست یافت و کربلایی شد.محمد گفت امشب شب عاشوراست
شب اول مهر ماه سال 1359 که شهر خرمشهر توسط توپخانه سنگین ارتش عراق در هم کوبیده شد حدود ساعت شش بعد از ظهر بود که تعدادی از مردم به شهادت رسیدند و تعدادی نیز به عنوان داوطلب به مساجد آمدند.
محل اصلی تجمع، مسجد جامع بود و فرمانده این تجمع سردار شهید محمد جهان آرا.
محمد او را در آغوش گرفت. صورتش را بوسید و با آرامش خاصی گفت: برادر! امشب همان شبی است که بر امام حسین (ع) گذشت. امشب شب عاشوراست.محمد با این سخن راه بچهها را مشخص کرد و همه دریافتند که دفاع از شهر، خون میخواهد
نه نیروی کافی بود و نه مهمات لازم. و این بچه ها را اذیت میکرد. به همین خاطر شبی از شبها یکی از رزمندگان با صدای بلند ناله سر میداد که در این غربت چه میتوان کرد؟ چرا کسی به ما مهمات نمیرساند تا از شهر دفاع کنیم؟ محمد او را در آغوش گرفت. صورتش را بوسید و با آرامش خاصی گفت: برادر! امشب همان شبی است که بر امام حسین (ع) گذشت. امشب شب عاشوراست.
محمد با این سخن راه بچهها را مشخص کرد و همه دریافتند که دفاع از شهر، خون میخواهد. (راوی:رحمان مرزوقی)