من پذیرفتم شکست عشق را...

فاطمه

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتنم دل شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنها تر از من می شوی
آرزو دارم تو هم عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را....
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : من پذیرفتم شکست عشق را...

من نباید از پریشانی بگویم حال من خوب است

گرچه در چنگال تقدیرم ولی احوال من خوب است



روزهای قهوه ای تیره هم حال خوشی دارد


فالگیران راست می گویند دیگر !فال من خوب است



ساکت و آرام می بلعد ترا دریای تنهایی


موج غم هایی که می آید به استقبال من خوب است



بستگی دارد غل و زنجیر را بر خود چه می بینی


من که می گویم النگوی من و خلخال من خوب است



بس که در چنگ قفس پرپر زدم پرواز من عالی ست


بس که بر دیوار سنگی خورده بالم ، بال من خوب است



مثل رود از دوری دریا روانی می شوم یک روز


من نباید از پریشانی بگویم حال من خوب است

 

Paradise

داره دوست میشه
"منجی دوازدهمی"
پاسخ : من پذیرفتم شکست عشق را...

صد مسافر آمد اما هیچكس عاشق نبود
هیچ كس حتی خودش هم با خودش صادق نبود
هیچ كس آینه ای از آب در دستش نداشت
توشه ای جز كوله بار خواب ،در دستش نداشت
هیچ كس بی چتر در باران شیدایی نرفت
هیچ كس تا گم شدن تا مرز پیدایی نرفت
هیچ كس با همرهش از فصل دل كندن نگفت
از مسافر ، از سفر ، از شوق ، از رفتن نگفت
هركسی دربُغضِ مه،راهی به جایی جست و رفت
دست از مشق سفر ، از عاشقی ها شست و رفت
 
بالا