جبهه پر از خاطره بود. خاطرات زیادی دارم. خاطرم است در یک عملیات، تکتیرانداز بودم، زمانی که هنوز جنگ به شهرها کشیده نشده بود. دوست بزرگواری به نام «مصطفی امیری» داشتم، با اسم مستعار «پرویز». بسیار صالح و درستکار بود. هر وقت این بزرگوار را میدیدم به شوخی میگفتم: «بوی شهادت میدهی برادر!»
در یک عملیات، تانکهای دشمن هجوم سنگینی آورده بودند و آتش سنگینی روی بچهها بود. امیری در آن عملیات، معاون تیپ زرهی بود. آن زمان، ایران از ادوات سنگین مثل تانک و نفربر خیلی کم داشت، بیشتر مهماتی که داشتیم غنیمتی بود. آن روزها یک تیپ درست شد و پرویز معاون آن تیپ شد.پرویز از کنارم رد شد، صدایش کردم. گفتم: «پرویز کجا میروی؟» گفت: «تانکها دارند میآیند.» به همراه او که یک سر و گردن از خودش بلندتر بود، گفتم: «هوای پرویز را داشته باش.»
از روی خاکریز رد شدند و ما تا جایی که میتوانستیم آنان را استتار و منطقه را شلوغ کردیم تا نزدیک تانکها برسند. وقتی رسیدند نزدیک تانکها، شروع به شلیک کردند. از آن طرف هم یک تیربار تانک بود که دائم به طرف بچهها شلیک میکرد. ناچار تغییر موضع دادیم. از بیسیم اعلام کردند که پرویز امیری شهید شد! برای من که مدتی با او بودم این خبر خیلی سنگین بود. حسابی گیج شده بودم. چون دوران مدرسه و رشد و بلوغمان با هم بود.
در همان حین خود من سه تا گلوله خوردم. مرا به پشت خط آوردند.
بعد از مدتی مداوا در تهران، به شهرستان خودمان (جیرفت) برگشتم. از یکی از دوستان سؤال کردم: «جنازه پرویز را آوردند؟» گفت: «پرویز شهید نشده!» گفتم: «من همانجا از پشت بیسیم شنیدم پرویز امیری شهید شده!» گفت: «نه، زخمی شده بود و مدتی بین مجروحان گم بود. او را بردند مشهد،
آنجادر جبهه، بعضی از بچهها با هم عهد میکردند که گمنام باشند.
گاهی شهدای گمنامی را میآوردند که خودشان پلاکهایشان را کنده بودند تا به ما بگویند، فقط به خاطر خدا و به فرمان امامشان به جبهه رفتهاند و برای دین و قرآن و ناموسشان رفتهاند و نه چیز دیگر. آنجا در عمل میتوانستیم ببینیم «مردان بیادعا» چه کسانی هستند و پرویز هم پلاک و شماره نداشت تا شناسایی شود.
متوجه شدم که پرویز بستری است. خوب، من هم زخمی بودم. زنگ زدم خانهشان. پدرش گوشی را برداشت، گفتم: «پرویز هست؟» گفت: «نه، هر وقت آمد، میگویم زنگ بزند.»
عصر همان روز زنگ خانه به صدا درآمد. رفتم در را باز کردم، دیدم پرویز است. خوشحال شدم، حال و احوالش را پرسیدم و گفتم: «کجایی؟ بیا تو.» گفت: «رضا! اول بیا برویم سر کوچه، عکس یادگاری بگیریم.» گفتم: «فردا هم وقت هست.» گفت: «نه بیا برویم.» رفتیم عکاسی. عکاس هم از بچههای جبهه و جنگ بود و پاسدار رسمی سپاه جیرفت که عکاسی باز کرده بود.
پرویز گفت: «آقا مجید میخواهم دو تا عکس توپ از ما بگیری. میخواهم رضا هم یک عکس از من بردارد. این عکس بعدها به کارش میآید.» ما این حرفها را به شوخی گرفتیم. یک عکس پرویز از من گرفت و یک عکس من از او انداختم. یک عکس یادگاری هم با عکاس محله انداختیم.