1- اول کار، یه چیزو بگم بهت ، تا وقتی که تو به خودت بها ندی شک نکن هیچ کسی به تو بها نمیده ، تا وقتی خودتو بی ارزش بدونی مطمئن باش بقیه هم تو رو بی ارزش میدونن ، تا وقتی تو خودتو سنگ بدونی بقیه تو رو الماس نخواهند دونست.....
ببین دوست من تا وقتی خودتو دوس نداشته باشی بقیه هم دوست ندارن....میدونم توام از یه چیزایی توی خودت بدت میاد....میدونم یه وقتایی دلت از خودت و کارات پر میشه و یهو پوچ میشی....
اما وقتش رسیده دلیل این دردای بی دلیل رو بدونیم مگه نه؟ پس بزن بریم.....بریم اون قدیما
2- یکی بود یکی نبود ، اون قدیما از وقتی به دنیا اومدیم تو گوشمون خوندن ادمای دنیا دو دسته هستن....خوب ها و بدها.....از بچگی این ترسو انداختن تو جونمون که عضو گروه بدها نباشیم... همش میترسیدیم نکنه منم بد بشم نکنه مامان بابام بهم بگن بچه ی بد.... بچه صغری خانومو نشونمون میدادن و میگفتن ببین اون چه بچه بدیه تو مثل اون نشیا و این ترس میفتاد به جونمون که نکنه مثل اون بچه بشیم.....اره ترسیدیم نکنه مثل اون بشیم و حس دور شدن از ادمایی که بد میدونستیم تو روحمون جرقه زد
3- اره این جا بود که یه ترس تازه به جونمون افتاد نکنه من ادم بدی بشم و بقیه نخوان با من بازی کنن،بقیه دوسم نداشته باشن ، مامان باباها نذارن بچه هاشون با من بازی کنن.....اما ما معصوم بودیم،ما هنوز نمیدونستیم که اصلا چی خوبه و چی بد که بخوایم بچه خوبی باشیم یا بچه بد
4- کم کم که فهممون گسترده شد نصیحتای پدر و مادرا شروع شد....
به جای اینکه بگن عزیزم همیشه راست بگو گفتن دروغ گو نباش.....حس کردیم لابد ما دروغ گو هستیم که میگن نباشم،دروغ کار ادمای بده پس من بد هستم
به جای این که بگن دست و دلباز باش گفتن خسیس نباش
گفتن لج باز نباش....گفتن خودخواه نباش....گفتن بی ادب نباش....واااای بر ما که تمام نباش هایی که نبودیم رو توی دل و جون ما کاشتن...
زمانی که اصلا نمیدونستیم ادب چی هست گفتن بی ادب نباش،زمانی که نمیدونستیم راست چی هست گفتن دروغ گو نباش....
5 - حالا دیگه خومونو بد میدونستیم، فقط به این فکر بودیم که صفات منفی خودمونو سرکوب کنیم تا بشیم عضو دسته ی خوب ها....اما یه بار فقط یه بار محض رضای خدا کسی نیومد بگه بیا این صفات منفی رو مدیریت کن....فقط فکر کردیم این صفتای بد توی ما هستش و بقیه فرشته ان و فقط ما شیطانیم
6- کم کم افتادیم به ورطه ی اگر ها....اگر زیبا بودم ، اگر ثروتمند بودم ، اگر خوش اخلاق بودم ، اگر مهربون بودم ، اگر باهوش بودم.....
انقدر درگیر اگرها شدیم و خودمون سرگرم سرکوب خودمون کردیم که زیبایی های خودمون هم از یادمون رفت،ویژگی های مثبتمون رو هم فراموش کردیم
حالا شده بودیم یه آدم با یه نقاب......اره اینجا بود که نقاب زدیم
اخر قصه دیگه خود ما نبودیم بلکه یه شکل دروغی از ما بود که نفس میکشید ، حرف میزد ، فکر میکرد و احساس میکرد.
7- تو این سال ها جامعه ی جهانی ، نه فقط جامعه ی ما ، شده یه دنیا پر از ادمای عقده ای که صفات خودشونو سرکوب کردن.....
یا یه مشت ادم وحشی که صفات منفی خودشونو رها کردن و افسار گسیخته شدن
حالا دسته ی ادم خوبا پر ادمای عقده ای شد...... و دسته ی ادم بدا پر ادمایی با صفات افسارگسیخته مثل حرص و ولع پول و غیره .....
8- میبینی؟ هر دوتا دسته مشکل دارن ، نه خوبا خوبن و نه بدا خوب.....همه بد شدن...میدونی چرا؟
چون صفات منفیمون رو نتونستیم مدیریت کنیم....
9- اینارو نگفتم که گله کنم از پدر و مادرا ....نه نه .... خود اونا هم اینطور تربیت شدن مشکل از اونا نیستش.....کسی نبود به اونا بگه
اما من به تو گفتم و حالا تومسئولی....تویی که دونستی ایراد کارو بچتو اینجور تربیت نکن....تویی که فهمیدی ایراد کارو صفات منفیت رو مدیریت کن...
10 - جامعه پر شده از چند ده ملیون انبار باروت که هر کدوم منتظر یه جرقه هستن تا منفجر بشن....تا یکی یه حرفی بهشون میزنه باهاش میجنگن....تو خونه ها جنگ،تو خیابونا دعوا سر چیزای بی اهمیت..... فرهنگ ما ایرانیا انقدر پر بار هستش که بتونیم این ناراحتیا رو کنار بذاریم و یه جامعه ی شاد بسازیم