چند حکایت کوتاه

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
حقیقت دنیا



حضرت عیسی (علیه السلام) دنیا را دید بصورت عجوزه ای که قدش خمیده و چادر رنگین بر سر انداخته و یک دست خود را به حنا خضاب و دست دیگر را به خون آغشته کرده است.



عیسی فرمود چرا پشتت خمیده؟ گفت از بس که عمر کردهام.



فرمود که چرا چادر رنگین بر سر داری؟ گفت تا دل جوانان را با آن فریب دهم.



فرمود که چرا به حنا خضاب کردهای؟ گفت الحال شوهری گرفتهام.



فرمود که چرا دست دیگرت به خون آغشتهای؟ گفت الحال شوهری کشتهام.



پس عرض کرد: یا روح الله! عجب این است که من پدر میکشم، پسر طالب من میشود و پسر میکشم پدر طالب من میشود و عجب تر اینکه هنوز هیچکدام [از طالبان من] به وصال من نرسیدهاند و بر بکارت خود باقی هستم.



منبع:کشکول منتظری یزدی
بیتوته

 

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
پاسخ : چند حکایت کوتاه

خواست خدا



يكي از زهاد را بيماري عارض شد. شخصي به عيادت او رفت و او را شادمان ديد و زبانش را به شكر و ثنا متذكر يافت.



گفت: مي خواهي كه خداي تعالي تو را شفا دهد؟



گفت: نه.



گفت: مي خواهي به وضع بيماري بماني؟



گفت: نه.



گفت: پس چه مي خواهي؟



گفت: آن را مي خواهم كه خدا مي خواهد.

م: بیتوته
 

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
پاسخ : چند حکایت کوتاه

مه رويان و بدگويان !

يكي از علما را پرسيدند كه يكي با ماه روئي است در خلوت نشسته و درها بسته و رقيبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب.



هيچ باشد كه به قوت پرهيزگاري، او به سلامت بماند؟



گفت: اگر از مه رويان به سلامت بماند، از بدگويان نماند!



كشكول شيخ بهايي
 

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
پاسخ : چند حکایت کوتاه

خلوص پیرزنی که به کلیسا می رفت اما چیزی یادش نمی ماند.



یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمیگشت ...


در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :



مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!



خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :



عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!



نوه پوزخندی زد و بهش گفت :



تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!



مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست.



خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :



عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!



نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه



با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!



رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم



دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد



سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :



من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !



مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :



آره، راست میگی اصلا آبی توش نیست اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!





منبع: zarbolmasal.com
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : چند حکایت کوتاه

چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد. او میدانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان... عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون نتواند از آن بگذرد… نه چوبی که بر تن و بدنش میزد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته! پیرمرد دنیا دیدهای از آن جا میگذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره کار را میدانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد. بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید...! چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت ؟ پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان میدید گفت: تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب میدید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد. آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمیگذارد و خود را نمیشکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را میپرستد...
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : چند حکایت کوتاه

زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود ؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود. کوروش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست ...
persian.cri.cn_mmsource_images_2009_11_18_caifuzhihui.jpg
اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم...
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : چند حکایت کوتاه

به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .

گروهی از قزاق های روس ، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : ” خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم ؟ ”

پوست فروش پاسخ داد” عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید .” و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : “ او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . “ علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند . مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .

پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : ” باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟ ”

ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : ” با چه جراتی از من یعنی امپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی ؟

محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید ، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید . خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم . ”

سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : ” آماده ….. هدف …..

با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت ، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد . سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد … ناگهان چشم بند او باز شد . او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست .

سپس ناپلئون به آرامی گفت :



“ حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم ؟
 
بالا