پیامبر و بچه های کوچه

gole yakh

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"

بچه ها توی کوچه بازی می کردند. پیامبر (صلی الله علیه و آله)که برای نماز
راهی مسجد بود، به بچه ها نزدیک شد و سلام کرد .بچه ها که اخلاق پیامبر
رو می شناختند دویدند جلو و عبای پیامبر رو گرفتند و اصرار کردند که با ما بازی
کن .پیامبر لخندی زد و با بچه ها مشغول بازی شد . بچه ها دوست داشتند
شتر بازی کنند .پیامبر اکرم بچه هارو نوبتی پشت خودش سوار می کرد و
توی کوچه راه می برد. تا اینکه یکی از یاران پیامبر که در جستجوی آن حضرت بود
، حضرت رو در حال شتر بازی با بچه ها یافت و گفت یا رسول الله همه توی مسجد
منتظر شما هستند .وقت نماز دیر می شود. پیامبر دوست نداشت با بی توجهی
به میل بچه ها بازی رو رها کنه و به مسجد بره .به همین خاطر فکری کرد و به صحابی
خودش (یار پیامبر) فرمود به خانه من برو و برای بچه ها گردو بیاور.
صحابی طبق فرمایش پیامبر به خانه ی ایشان رفت و برای بچه ها مقداری گردو آورد
.پیامبر به بچه ها گفت قبول می کنید شترتان را به این گردوها بفروشید؟
بچه ها گردو ها را گرفتند و پیامبر را رها کردند.
تبیان
 
بالا