♦♦ قصه هایی قشنگ از امام سجاد(ع)- امام و آهو ♦♦

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
على بن حسين عليه السلام با اصحابش نشسته بود ناگاه آهويى از سمت بيابان آمد و در مقابل آن حضرت ايستاد، و دمش را حركت مى داد و همهمه مى كرد. يكى از اصحاب پرسيد:
يابن رسول اللّه اين آهو چه مى گويد؟ فرمود:
او معتقد است كه فلان شخص قرشى ، ديروز نوزادش را گرفته است در حالى كه هنوز هيچ شير به او نداده است . در دل يكى از حاضران ترديدى پيدا شد. پس ‍ على بن حسين عليه السلام كسى را به دنبال مرد قرشى فرستاد كه او را آورد.
امام عليه السلام فرمود: چه شده كه اين آهو از تو شكايت دارد؟
و عرض كرد: چه مى گويد؟ فرمود: مى گويد: تو ديروز در فلان ساعت نوزادش را گرفته اى و او را از آن وقتى كه گرفته اى شير نداده اى . و از من خواست كه دنبال تو بفرستم و از تو بخواهم تا نوزادش را نزد او بفرستى ؛ شير بدهد و دوباره به تو برگرداند. آن مرد گفت : به خدايى كه محمّد را به حق مبعوث كرده او راست گفته است . فرمود: بنابراين بفرست تا نوزادش را بياورند. آوردند -
راوى گويد - وقتى كه بچه آهو را آوردند، سپس شيرش داد.
آنگاه على بن حسين عليه السلام رو به آن مرد كرد و فرمود: به حقى كه بر تو دارم او را به من ببخش ، آن مرد، بچه آهو را به امام عليه السلام بخشيد، و امام على بن حسين عليه السلام نيز او را به مادرش داد و با زبان آن حيوان سخنى گفت ، آهو همهمه اى كرد و دمى تكان داد و رفت و نوزادش نيز با او رفت . اصحاب پرسيدند: يابن رسول اللّه ، آهو وقت رفتن چه گفت ؟ فرمود: براى شما دعا كرد و جزاى خير مساءلت نمود.

منبع: كشف الغمه
 
بالا