داستان اشک اور و تاثیرگذار مادر یک چشم و کودک

ایرانی اسلامی

کاربر حرفه ای
"کاربر *ویژه*"
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا صاحب الزمان(ع)
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته


همیشه مادرش را به چشم تنفر نگاه می کرد به جرم اینکه یک چشم داشت ... و از داشتن او شرمنده بود

یک بار که مادر برای وضعیت او به مدرسه رفته بود , او را دید و با لحنی بسیار تند با او صحبت کرد و کلمات نامناسبی بر زبان راند ... به سرعت از مدرسه دور شد و به خانه برگشت ... سال ها سال ها گذشت پسرک بزرگ شد
و درس خواند به دانشگاه رسید و بعد کار و کسبی به دست اورد و به خارج رفت ... مادرش را تنها گذاشت و رفت
در خارج برای خود زندگی به پا کرد و دارای زن و فرزند شد .. زندگی به کامش می گذشت ...
روزی در خانه اش را زدند پسرکش به جلوی در امد ... ناگاه متوجه شد پسرکش فریاد می کشد ,سریع خودش را به دم در رساند ... در جا خشکش زد
مادرش بود... هنوز هم ان تنفر را داشت ... شروع کرد به توهین کردن به مادر ... چرا دست از سرم برنمی داری ... این جا چی می خوای ؟ چرا بچم رو ترسوندی ؟ برو پی کارت ... تو بچگی ابروم رو جلوی بچه ها می بردی حالا می خوای جلوی زن و همسرم ابروم رو ببری ؟ ازت متنفر ... برو پی کارت اینجا چی می خوای؟

مادر که دلش دیگر خیلی سوخته بود با حالتی عجیب گفت : پسرم من برای دیدنت این همه راه را امده ام ... ببین! غذایی را که دوست داری به سختی در اینجا پخته ام و اورده ام ... من ... من فقط می خواستم تو و خانواده ات را ببینم
همین ... بی خود لازم نیست از اینجا برو ... و ضربه ای به زیر غذا زد و ریخت ... مادر با دلی شکسته از خانه او رفت و دیگر هیچ وقت فرزند مادرش را ندید ...

سال ها بعد وقتی که پسر برای کاری به ایران امد ... هوای خانه قدیمی نیز به سرش زد به انجا رفت سراغی از مادرش گرفت ... همسایه ها گفتند مدتی پیش به علت بیماری سختی که داشت جان سپرد اما قبل از فوتش این نامه را داد که به شما بدهیم گویا می دانست که شما می ایید ... پسر که مات و مبهوت از خبر مرگ مادر ایستاده بود نامه را گرفت و ان را باز کرد :
سلام پسر گلم ... امیدوارم که حالت خوب باشه ... الان که این نامه را می خوانی من دیگه زنده نیستم ...
اون روزی که منو از خونت روندی خیلی دلم شکست اما نگران نباش .. بخشیدمت ... همون موقع ...
کاریش نمیشه کرد ... میدونم همیشه از داشتن مادری مثل من خجل و شرمنده بودی اما باور کن این نابینایی من تقصیر من نبود ... عاطفه و احساس مادری بهم اجازه نداد که در رابطه با تو بی توجه باشم...
اون روزی که تصادف کردی بردیمت بیمارستان , دکتر گفت یک چشمش کاملا نابینا شده و کاری از دستمون برنمیاد

اره پسرم ... من چشم خودم را دادم به تو تا سالم بمونی و از زندگیت لذت ببری :eek::Frown::Frown::nervose::nervose::nervose::nervose::((:((:((:((:nervose::nervose:... امیدوارم هر جا که هستی خوشبخت باشی

دنیا جلوی چشم های پسر خراب شد ...بغض گلویش را فشرد ... خفقان در وجودش احساس می کرد... مادری که سال ها یک چشم زندگی کرد تا پسرش سالم باشد حقش این توهین ها نبود ...

مادر ها فرشتگانی هستند که حتی با دادن جانشان برای فرزند منت نمی گذارند ... سلامتی تمام مادرا
صلوات .:gol:.:gol:. :gol:اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
برگرفته از داستان اصلی مادر و کودک البته با تغییرات



 
بالا