خودتان ازاحساس خوداگاهی دارید.میدانیداگربخواهید خودراازتجربۀ فعلی تان بیرون بکشیدذهنتان به جنگ باشمابرمیخیزد.چشمان خودرابازکنیدواطراف رابنگریدفریادمیزنندکه کارتان تمام است،شمادوباره تنهاشده اید،ان کسی که دوستش داشتید،رفته است،رفته،ناراحت میشوید،احساس بدبختی میکنید،این افتضاح است.امااگرجرأت کنیدودائماًسوال زندگی سازراازخودبپرسید،بلاخره ذهنتان هم ازجنگ باشمادست برمداردوحداقل به همۀ قضایادوباره نگاه میکند،دوباره فکرمیکند.ارام وبدن قضاوت،سعی کنیداین سوال ساده،امادلسوزانه راپاسخ دهیدواین مرحله راببینید.احتمالاًهمزمان صدایی رادرون ذهنتان میشنویدکه برسرتان فریادمیزند."اهای؛دوباره فکرنکن!دوباره فکرنکن!"میدانیدچرا؟چون مداندکه اگرشمااین کارراانجام دهیدچه اتفاقی می افتد،حالاخیلی ارام،اصرارمیکندکه توداری دوباره فکرمیکنی،میخواهی قبل ازانکه تجربه ات راخاک کنی دوباره انرابراندازکنی.بلاخره ذهنتان همکاری میکند.درواقع میتوانیدبه ذهنتان اموزش دهیدکه باشما همکاری کند.دراین صورت بایدمثل یک مربی باشیدکه به سگ پیر،حقه وفریب یادمیدهد،بایدرئیس ذهن خودباشید.ایامیخواهیدکمی به انچه خواندیدفکرکنید،نفس بکشید.