چه روزهایی خوب
که در من و تو گل آفتاب می رویید
به شهر شهره شعرو شراب می رفتیم
به کهکشان پر از آفتاب می رفتیم
قلندرانه
- گریبان دریده تا دامن
به آستانه « حافظ»
- خراب می رفتیم
***
و چشمهای تو با من همیشه می گفتند :
(( رها شو از تن خاکی
(( از این خیال که در خیل خوابها داری
(( مرا به خواب مبین
(( بیا به خانه من،
- خوب من -
به بیداری !))
به این فسانه شیرین به خواب می رفتیم
و چشمهای سیاهت سکوت می آموخت .
ز چشمهای سیاهت همیشه می خواندم
به قدر ریگ بیابان دروغ می گویی
درون آن برهوت
این من و تو « ما » مبهوت
فریب خورده به سوی سراب می رفتیم
***
حميد مصدق
که در من و تو گل آفتاب می رویید
به شهر شهره شعرو شراب می رفتیم
به کهکشان پر از آفتاب می رفتیم
قلندرانه
- گریبان دریده تا دامن
به آستانه « حافظ»
- خراب می رفتیم
***
و چشمهای تو با من همیشه می گفتند :
(( رها شو از تن خاکی
(( از این خیال که در خیل خوابها داری
(( مرا به خواب مبین
(( بیا به خانه من،
- خوب من -
به بیداری !))
به این فسانه شیرین به خواب می رفتیم
و چشمهای سیاهت سکوت می آموخت .
ز چشمهای سیاهت همیشه می خواندم
به قدر ریگ بیابان دروغ می گویی
درون آن برهوت
این من و تو « ما » مبهوت
فریب خورده به سوی سراب می رفتیم
***
حميد مصدق