چه روزهایی خوب

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
چه روزهایی خوب

که در من و تو گل آفتاب می رویید



به شهر شهره شعرو شراب می رفتیم

به کهکشان پر از آفتاب می رفتیم

قلندرانه

- گریبان دریده تا دامن

به آستانه « حافظ»

- خراب می رفتیم

***

و چشمهای تو با من همیشه می گفتند :

(( رها شو از تن خاکی

(( از این خیال که در خیل خوابها داری

(( مرا به خواب مبین

(( بیا به خانه من،

- خوب من -

به بیداری !))

به این فسانه شیرین به خواب می رفتیم



و چشمهای سیاهت سکوت می آموخت .

ز چشمهای سیاهت همیشه می خواندم

به قدر ریگ بیابان دروغ می گویی

درون آن برهوت

این من و تو « ما » مبهوت

فریب خورده به سوی سراب می رفتیم

***







حميد مصدق
 
بالا