صبح جمعه بود که شکفتی و گیتی، به طلوع غنچه سرختلبریز از شور و شعور شد؛
صبح جمعه پانزدهم شعبان المعظّم، سال 255 هجری.
شهر سامرّا در سکوتی سرد و سنگین، ثانیه ها را می شمرد.
مِهِ سکوت بر پیکر شهر چیره و مردم، در خوابی عمیق، سخت پژمرده بودند.
نفخه فرح بخش و زندگی زای سحرگاهان، در کمینگاه کوه ها، به امید نور،
عزلت گزیده بود و در اعتکافی مبارک، عاشقانه تسبیح می گفت.
و ستاره ها که به سینه آسمان، مدال وار چسبیده بودند، بر جمع ستارگان زمین که در خانه
امام حسن عسگری علیه السلام خوشه پروین شهره بودند به لبخندهای هزاره، غمزه می زدند،
«ضاحِکَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ بِنَعیمِ الْجَنَّةِ»
خندان و بشارت ده به میلاد مهدی موعود(عج).
آن شب، «حکیمه ـ عمه امام عسگری علیه السلام ـ به اجابت پسر برادر آمده بود
تا شاهد نورافشانی آخرین ستاره کهکشان امامت باشد.
و «نرجس» خاتونِ دو سرا آرام و بی صدا با رؤیای فرزند دلبندش، تنفس می کرد
که ناگاه، ایجاد نوری را در پیکر شریف خویش احساس کرد.
لحظات بعد...
خورشید سیمین تن، از گریبان افق درخشید و چادر گل نشان شب را از سر روز انداخت
و ماه که از فرط شرم، ناپیدا بود، موسیقی تطهیر می نواخت
به میمنت تابش آفتاب زلالِ قائم آل محمد صلی الله علیه و آله وسلم
یُریدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیرًا
«نام تو کناره سبزه جاری ای گل!
تو شهرت آفتاب داری ای گل!
تو رویش لاله های زخمی، یعنی
تاریخ تولّد بهاری ای گل!»
و من هر صبح جمعه، به یاد صبح جمعه میلادت،
اشک هایم را از مشک هایم ندبه می کنم و نثار مقدمت می سازم.
و هر صبح جمعه، به جاروب مژگان و گلاب اشک،
بزرگراه حضورت را آب و جارو می کنم.
به امید صبح جمعه ای که می آیی...
صدای پای مهربان توبه دنیا که آمدی، فرشتگان با کوله باری از تغزّل، به پایبوسی
تو آمدند تا صهبای عشق را از نام تو بنوشند.
اکنون نمیدانم تولد دوباه تو را در کدامین
خطّ سرخ افق نظاره خواهیم کرد.ای چراغ فاتح شبهای زمین!
همین نیمه شعبان، حلول تو را چشم انتظاریم که این
روزها، دقیقه هایمانگوش به زنگ صدای پای مهربان توست یا اباصالح! رزیتا نعمتی
شب تمام ستاره هایش را صلا داده است؛
کهکشانها دست در دست هم، در سماعی بشکوه، در آسمان
«سامرّا» میچرخند و در انتظار سپیده، ثانیه شماری میکنند تا
پرتو از رخسارِ مهرِ عالم فروز «علوی» گیرند!
مهرِ فروزنده ای، که هفت آسمان پرتوی از آیینه نگاهش
و کاینات ماتِ قامت دلارای اویند! نامش حق!
مرامش حق! کلامش حق!
و وجودش نمادِ حق و حقیقت الهی است!
و حق را، روزی بالای تمام گلدسته ها، آشکارا، جار خواهد زد و
از پرتو عنایاتش؛ تیرگیها لباس روشنِ هدایت خواهد پوشید!
این دل انگیز ایام، به اندازه یک لبخندِ کوتاه پدر،
وقت بازگشت از تکاپوی روزانه.
به اندازه یک بوسه شیرین مادر، از گونه طفلش، پایان می یابد.
به همین زودی بهار پایان می یابد.
آقا! دیر زمانی است به این شادی اندکِ خویش خشنودیم.تو بیا!
خنده همیشگی لب ها باش.
تو بیا!
تا زمستان را جمع کنیم، برف را ذوب کنیم،
از پشت سپیدار فریاد بزنیم؛
«ما دیگر همه سال در باغ ها گل داریم، زوزه باد
خاموش است و بهار دیگر یک فصل نیست».
تو بیا!
« به تو میاندیشم » پابهپای ثانیهها، به تو میاندیشم؛ به تو که تقویمها
آمدنت را به انتظار نشسته اند و عقربه ها، جمعه های
ساکت متروک را به امید آمدنت طی میکنند.به تو میاندیشم، ای کسی که نمازت را فرادا میخوانی!
به تو میاندیشم، ای «امام جمعه جهان».
آیا این همه انتظار برای آمدنت کافی نیست؟
تمام دستها هم برای شمردن این روزها خاکستری کم است.
من اما به دستهای سبز تو ایمان دارم و میدانم
که روزی، تمام قفلها شکسته میشود و همه گرهها باز.میدانم که دیگر ندبه، صبحهای جمعه ندبه نمیکند.
میدانم که روزی از راه میرسی و زمین، جان تازهای میگیرد.
من هر روز، صدای زمزمه باد را میشنوم که میگوید:
«ألیس الصبح بقریب».
در قفس جدایی از تو،
تنها یک بال با آسمانت فاصله داریم؛
بیا که آسمان روشن پروازهایمان، همچون فریادهای
معطل مانده در گلو، آماده دیدار توست.
ای روشنای مشرق توحید!
خجستگی میلادت را به لحظه میعادت پیوند بزن و چون
بارقه شهاب، فضای دل تنگی ما را چراغان کن.
بیا و صحن سبز حضورت را مصلّای نماز صبح دیدارت کن.
ای صاحب دقیقههای انتظار! «مژده وصل تو کو؟ کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از هر دو جهان برخیزم
یارب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم»
امروز که شوق میلاد تو با اشک فراقت درآمیخته است
شمع انگشتانمان را با دعای فرجت افروخته ایم تا شیرینی
وصال را در رؤیای دیدارت بچشیم.