مصاحبه با مادر خانواده پنج شهید سجادیان

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
به گزارش فرهنگ نیوز ، وقتی بحث نمونه ترین الگوهای تربیتی برای مادران امروز مطرح میشود، بی درنگ یاد مادران شهدا برای همه تداعی میشود. اما در میان همین مادران شهدا برخی با جلوههای مختلف صبر و استقامت خود، گوی سبقت را از دیگران ربودهاند و در زمره "السابقونَ السابقون" جای گرفتهاند. مادرانی که با نگاه ساده اما عمیق خود به فرهنگ جهاد و شهادت به واقع "اسوه صبر" هستند.

73034-218169-1397981216.jpg


"حلیمه خاتون خانیان" همسر شهید سید حمزه سجادیان و مادر شهیدان سید قاسم، سید داوود، سیدکاظم و سیدکریم سجادیان، ۸۵ ساله است. او در سن ۱۵ سالگی با سید حمزه سجادیان از روستای "جورد" از توابع لواسانات که اکثر اهالی آن از سادات و ذریه رسول الله(ص) هستند ازدواج کرد و حاصل این ازدواج ۹ فرزند بود.

او ۴ تن از بهترین فرزندانش را نثار اسلام و انقلاب کرد. مادر شهیدان سجادیان در کنار صبر از دست دادن فرزند، طعم سال ها انتظار را در کنار دیگر مادران مفقود الاثر چشیده است. و حالا بعد از گذشت بیش از ۳۰ سال از شهادت فرزندانش هیچ توقعی از هیچ کسی نداشته و ندارد و میگوید: "بچه های ما راه خدا را رفته اند من برای چه باید در مقابلش از مردم بخواهم که عزت بگذارند یا توقعی داشته باشم. هرچه بخواهم از خدا است."

و جزو شیرینترین خاطراتش روزهای دیدار با امام(ره) و رهبر معظم انقلاب را مرور میکند و تنها سلامتی او را میخواهد.

گفتگوی تسنیم با این مادر در ادامه میآید:

* خانم سجادیان! بچه ها در چندسالگی به شهادت رسیدند؟ شغلشان چه بود؟
سیدکریم ۱۸ ساله، سید کاظم۱۹، سید داوود ۲۷ ساله و سیدقاسم ۳۵ ساله. دوتایشان داماد شده بودند یعنی سید داود و سید قاسم. یکیشان یک دختر داشت و یکی دیگر سه دختر داشت. دو پسر دیگرم مجرد بودند. محصل بودند و کار میکردند. یکی از پسران امتحانش را که داد و مدرسهاش تمام شد بسیج اسم نوشت. یکسال بسیجی بود و بعد از یک سال به جبهه رفت. هر کدام چند بار رفتند و آمدند و دفعه سوم دیگر نیامدند. سید داوود سپاهی بود. سید قاسم مکانیک بود. سیدکاظم باتریسازی داشت. حاج آقا هم کارش کشاورزی بود.

سیدداوود و سیدکاظم در یک روز و یک عملیات شهید شدند/سید کریم و سید قاسم تا ۱۰ سال مفقودالاثر بودند

* اول کدام فرزندتان شهید شد؟

اول سیدداوود و سیدکاظم در یک روز و یک عملیات شهید شدند. سال ۶۱ در آزادی خرمشهر بود. سید ابوالقاسم سال۶۲ در منطقه فکه به شهادت رسید. سید کریم در سال ۶۱ در منطقه فکه به شهادت رسید و سید کاظم و سید داود هر دو در روز ۱۰ اردیبهشت سال ۶۱ در عملیات فتح خرمشهر به شهادت رسیدند. همسرم سید حمزه هم سال ۶۵ و در منطقه شلمچه و در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید.

* مجروح هم شدند؟
نه هیچکدام؛ سیدابوالقاسم و سید کریم ۱۰ سال مفقود الاثر بودند. سید کریم را سر ۱۰ سال و سیدابوالقاسم را بعد از ۱۱ سال آوردند. اینها در فکه شهید شدند.
 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
همسرم میگفت وقتی امام فرمان داده است باید برویم

* وقتی خبر شهادت دو تن از بچه هایتان را در یک روز آوردند، نگفتید: دیگر ما دِینمان را ادا کردیم و نیازی نیست بقیه بچه ها به جبهه بروند؟

اصلا من اجازه نداشتم که بگویم دیگر نروید. میآمدند خداحافظی میکردند و تمام. من هم قبول میکردم. فقط به سید قاسم گفتم تو سه فرزند داری چرا میخواهی بروی جبهه؟ میگفت شما چرا این را میگویی؟ پشت امام را خالی کنیم؟ باید جلوی دشمن را بگیریم. صدام گفته سه روزه پایتخت را میگیرد، باید جلویش را بگیریم.

* همسرتان چطور؟
به حاج آقا هم که بعد از بچه ها شهید شد، گفتم بچه ها همه رفته اند و شهید شده اند تو هم میخواهی بروی؟ گفت چهار فرزندم برای خودشان رفتند من هم برای خودم میروم. نمیتوانم بنشینم در خانه. حاج آقا بچه ها را تشویق میکرد، میگفت وقتی امام فرمان داده است باید برویم.

* تربیت بچه ها سخت بود؟
ما در ده زندگی میکردیم. سختیهای زیادی را تحمل میکردیم. وسایل و امکانات نبود. بچه ها در سرما و گرما زندگی سختی داشتند. مشکلات زیادی داشتیم. اما همین سختیها بچه ها را میسازد. مشکلات مالی هم تا حدودی وجود داشت. همه در یک سطح بودند مثل الان نبود که وضعیتها متفاوت باشد. همان دور هم بودن خودش لذت داشت.

آن موقع وقتی کسی مریض میشد باید سوار الاغ میشدیم تا کسی را به دکتر برسانیم. اما بچه ها دور و اطرافمان بودند و خوب بود. سختی ها را تحمل میکردیم.

* چند ساله بودید که ازدواج کردید؟
۱۵ ساله؛ ایشان پسرعمهام بود. نمازشبش ترک نمیشد. اهل نماز، اهل مسجد و با اعتقاد بود.

* دعوایتان هم میشد؟
گاهی سر تربیت بچه ها، عصبانی هم میشدند. میگفت اگر طرف بچه ها در بیایی، خوب تربیت نمیشوند اما من طاقت نمی آوردم که بچه ها را دعوا کند. به همین دلیل گاهی سر همین موضوع دعوایمان میشد.

*اخلاق بچه ها چطور بود؟ بازیگوش بودند؟
اخلاقشان خوب بود. بالاخره بچه شیطنت دارد باید بازی کند وگرنه بچه نیست. درسخوان هم بودند.

همه بچه ها مبارزه با رژیم طاغوت را در پیش گرفته بودند

*کدام یک از چهار فرزند شهیدتان شیطنت بیشتری نسبت به بقیه داشت؟

سیدکریم خیلی شیطنت داشت. زمان شاه بود عکس شاه را آورده بودند دم در مدرسه. بچه ها که میخواستند به داخل بروند باید تعظیم میکردند. وقتی نوبت به سیدکریم رسید گفته این چه کسی است که من به او تعظیم کنم؟ تعظیم نمیکنم. کیف را در دستش چرخ داد و به سمت عکس شاه پرت کرد و عکس شاه را انداخت پایین. معلمها او را زدند. هم آنها سیدکریم را زدند هم سیدکریم آنها را. شجاع بود.
سیدقاسم هم در مبارزات انقلابی شجاع بود. وقتی این کار را کرد پدرش او را برد گفت برای ادامه تحصیل یا به تهران میرویم یا رودهن.


* کدام یک آرامتر بود؟
سیدکاظم. شیطنت میکرد اما مثل بقیه نبود.

* همه شان زمان شاه مبارزات انقلابی داشتند؟
بله. درس میخواندند. قرآن میخواندند. اعلامیه هم پخش میکردند در تهران و در این مبارزات شرکت میکردند.
 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
وقتی بچه ها جبهه بودند، همهاش چشمم به راه بود که خبر شهادتشان میآید
* بچه ها بیشتر از شما حساب میبردند یا پدرشان؟
بچه ها بیشتر به مادر متمایل بودند.

* خبر شهادت بچه ها چطور به شما رسید؟
آن زمان که در روستاها از تلفن و نامه و اینها خبری نبود. وقتی خبری میشد، از تهران به رودهن میآمدند و به دامادمان خبر میدادند و بعد دامادمان به ما خبر میداد. روزی که خبر شهادت سید کاظم و سید داود را برای من آوردند، من داشتم از گاو شیر میدوشیدم که دیدم روی پشت بام صدای کفش میآید. به دلم افتاد. صبح زود هرکسی آمده خبری آورده است. همهاش چشمم به راه بود که خبر شهادتشان را بیاورند. دلم همیشه پیش بچه ها بود. دهات بود. زندگی سخت بود. اما ماشین که میآمد و میرفت به هوای بچه ها میرفتم رودهن تا خبری از آنها بگیرم، تلفن که نبود مجبور بودم به خانه دامادم بروم تا خبری بگیرم. یک وقت هایی سوار ماشین میشدم به تهران میرفتم تا از خانه پسر بزرگم خبر بگیرم. از وقتی بچه ها رفتند من یکسره در این راه بودم. قسمت ما هم اینجوری بود.

به آنها میگفتم چون به خاطر خدا میروید ناراحت نیستم/افتخار میکنم که چنین بچه هایی داشتم

* وقتی خبر شهادت آمد چه حالی داشتید؟

پاره تنم بودند. گریه و زاری هم کردم اما شکر کردم که بچه هایم باخدا بانماز و باایمان بودند و برای اسلام رفتند. هرکدام که میخواستند بروند از من خداحافظی میکردند، میگفتم به خاطر خدا میروید ناراحت نیستم که برای جنگ با دشمن میروید.

* دلتان برایشان تنگ میشود؟
۳۰ سال است که شهید شده اند. مگر میشود که یاد بچه هایم نیفتم و دلم برایشان تنگ نشود؟

* وقتی دلتنگ میشوید چه کار میکنید؟
یا قرآن میخوانم یا خودم را درگیر کار کردن میکنم. کار بیرون نداشتم که درآمدی داشته باشم. خیلی سختی کشیدیم اما الحمدلله بچه هایمان خوب درآمدند و برای رضای خدا رفتند و افتخار میکنم که چنین بچه هایی داشتم.

* شنیدن خبر شهادت کدامشان سختتر بود؟
فرقی نمیکند. همه شان به یک اندازه سخت بود. همه شان پاره تنم بودند اما آن دو پسرم که زن و فرزند داشتند برایم سختتر بود. گفتم چرا شما که بچه داشتید بچه هایتان را گذاشتید و رفتید؟ اگر کنار بچه هایتان بودید بهتر بود.

* پیکر دو فرزند شهیدتان، ۱۰ سال مفقود بود. این مدت چطور گذشت؟
من فکر میکردم اسیر شده اند. میگفتم شاید بیایند. همه اش در تعقیب و پیگیری بودیم. یکی میگفت دیدیم شهید شدند. یکی میگفت ندیدیم. یکی میگفت باهم جلو رفتیم اما برنگشتیم. بچه های ده ما با هم رفتند. سیدکریم این بچه ها را پیش خودش جمع میکرد. وقتی معلم های ناخلف به آنها شعار نادرست یاد میدادند، با آنها حرف میزد. تمام بچه های ده عاشق سیدکریم بودند.

روستای ما ۳۰ شهید داشت که همه یا با ما فامیل بودند و یا هم ولایتی


* یعنی تا پیدا شدن پیکر اطمینان پیدا نکردید که شهید شدهاند؟

نه؛ تا پیکرشان نیامده بود فکر میکردیم اسیر هستند.
سیدکریم ۱۰ سال بعد از شهادتش و سید قاسم ۱۱ بعد از شهادت آمد.
اما هر دو در فکه به شهادت رسیده بودند.


* این سالهای انتظار چگونه گذشت؟
سخت بود. سیدقاسم را به خاطر ۳ دختری که داشت بیشتر انتظار کشیدم برگردد. این انتظار را تحمل کردم، شهادتشان را تحمل کردم. این شهیدان برای همه است. فقط برای من نیست.
سه تا از خواهر زاده هایم، دوتا از برادرزاده هایم. شوهرم و... شهید شدند.
ده ما جمعا ۲۰۰نفر نمیشد اما ۳۰ شهید داد. این شهدا همه با هم یا فامیل بودند یا همشهری.


* همه بچه های شما عاقبت به خیر شدند.
با مردم خوب بودند. خوبی کردن و بدی نکردن به مردم را به بچه ها گوشزد میکردم. نمازخوان و با ایمان و با خدا بودند. کسانی که در نزدیکان پسر نداشتند برای کمک خیلی سراغ این بچه ها میآمدند. پدرشان هم میگفت بروید کمکشان. ثواب دارد. اینها پسر ندارند که کمکشان کند. وقتی پدرشان میگفت اینها هم میرفتند. ناخلف نبودند. ما اموراتمان را از گوسفند و گاوچرانی در میآوردیم که بچه ها کمک میکردند. ما آن روزها غصه ای نداشتیم. همه بچه ها دور هم و خوشحال بودند. الان تنها مانده ام. دو تا پسرهایم که مانده اند زندگی و مشکلات خودشان را دارند.

به همه مادران مرتب میگویم که به تربیت بچه هایتان برسید

* به مادران امروز چه توصیهای دارید؟

به همه مادران مرتب میگویم که به تربیت بچه هایتان برسید. اگر دختر است حجابش را درست کنید و اگر پسر است نگذارید شرور شود و با کسی دعوا کند. باید آرام و متین باشند. همیشه اگر چیزی به ذهنم در این رابطه بیاید به مادران میگویم.

* بچه ها و همسرتان چه توصیه هایی قبل از شهادتشان داشتند؟
میگفتند اگر شهید شدیم گریه نکن. دشمنان را شاد نکن. اگر شما گریه کنی دشمنان شاد میشوند. صبور باش. حاج آقا روز قبل از رفتنش گفت بیا برویم دماوند و هر چه میخواهی برای خود خرید کن. من گفتم من هیچ چیز نمیخواهم. او دائم اصرار میکرد که بیا برویم یک چیزی بخر و من هم میگفتم چیزی نمیخواهم. آخر گفتم یک کفش برای من بخر. رفتیم در ۱۵ خرداد برای خرید کفش. هرچه کفش امتحان میکردیم برای پایم تنگ بود. گفت از این کفشهای پلاستیکی، گالش ها بخر که سبک باشد و پایت را اذیت نکند. آدم خوبی بود.
 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
* معمولا برای گردش و تفریح با همسرتان کجا میرفتید؟
ما خیلی با هم راهپیمایی و نماز جمعه میرفتیم. گردشهای ما چنین جاهایی بود. قبل از انقلاب هر راهپیماییای که بود ما با هم میرفتیم. بیشتر نمازجمعهها را نیز میرفتیم دماوند. در حق راهپیماییها و نماز جمعهها کوتاهی نکردیم.

* خواب بچه ها را هم میبینید؟
قبلترخواب بچه ها را زیاد میدیدم اما الان کم شده است، خواب بچگی هایشان را زیاد میدیدم. خواب حاج آقا را هم همینطور.

* بعد از شهادتشان چیزی از آنها درخواست نکردید؟
هر حاجتی داشتم، برداشتند و رفتند. چه حاجتی از آنها بخواهم.

مادر شهید: دستبوسی آقا رفته ام

* دیدار رهبری رفته اید؟

بله سه مرتبه رفته ام. یک بار دیدار خصوصی بود و دو مرتبه دیدار عمومی. رفتیم دستبوسی آقا. یک بار رفتیم آقا صحبت کردند بعد از حرفهایشان همه بلند شدند و رفتند. آقا از در روبرو رفت و از آن یکی در آمد جلوی ما.
گفتند چه میخواهید؟ گفتم: هیچی من فقط سلامتی شما را میخواهم. عروسم گفت من چفیه شما را میخواهم برای بچه هایم. آقا هم چفیه را درآوردند و به او دادند.

بعدش گفتند دیگر چیزی نمیخواهید؟ گفتم میخواهم دستتان را ببوسم. عبایشان را روی دستشان انداختند و من دستشان را از روی عبا بوسیدم. این دیدار برای دو، سه سال پیش بود. دیدار خصوصی هم برای سال ۸۸ بود. در همان ایام شلوغی های فتنه ۸۸. در دیدار خصوصی به جز ما چند خانواده شهید دیگر هم بودند.
تقریباً ۲۰ – ۳۰ نفری میشدیم. آقا با همه سلام و احوالپرسی کردند. آن روز من مهمان داشتم. گفته بودم یا نمیآیم یا با مهمان هایم میآیم. مهمان ما هم مادر شوهر دخترم بود که خودش مادر دو شهید است. مسئولانی که تماس گرفته بودند، اول قبول نکردند مهمانمان بیاید. اما بعد تماس گرفتند و گفتند ایرادی ندارد. آقا در آن دیدار از ما یکی یکی پرسیدند چه نسبتی با شهدا دارید. خیلی خوب بود. مزه اش هنوز زیر زبانم هست. دوست دارم باز هم چنین دیداری فراهم باشد.

دست امام(ره) را رها نمیکردم
پیش امام(ره) هم رفتیم. دستش را بوسیدیم. چند نفر بودیم که با همدیگر رفتیم. امام جلوی اتاقشان لب ایوان روی صندلی نشسته بود. یکی یکی رفتند و دستش را بوسیدند من هم رفتم دستش را از روی عبا بوسیدم. دستش را رها نمیکردم. گفت چه میخواهی؟ گفتم هیچ چیزی نمیخواهم فقط از خدا بخواهید بعد از بچه هایم به من صبر دهد. ایشان گفتند صبر را باید از خدا بخواهید نه از من. امام از من خواهش کرد تا دستشان را رها کنم و بعدش رفتیم. این دیدار برای بعد از شهادت حاج آقا و بچه هایم بود.

مردم فقط زخم زبان نزنند دیگر توقعی ندارم/
بچه های ما راه خدا را رفته اند من برای چه باید در مقابلش بخواهم که عزت بگذارند


* تا به حال توقع خاصی از مردم داشته اید؟

هیچ وقت توقعی نداشتهام. ۵ تا شهید دادهام اما از مردم توقعی ندارم. فقط چند نفری هستند که بعضی مواقع به ما زخم زبان میزدند. مثلاً به ما میگفتند اینقدر که به شما میرسند و به شما پول میدهند، حد ندارد. در حالیکه هیچگاه چنین نبوده است. آنها اطلاع ندارند و از سر بیاطلاعی و ندانستن میگویند.

بچه های ما راه خدا را رفته اند من برای چه باید در مقابلش از مردم بخواهم که عزت بگذارند یا توقعی داشته باشم. هرچه بخواهم از خدا است. از مسئولان هم تا به حال توقعی نداشتم کاری برایم انجام دهند. یک ساختمانی داشتم در ده همراه حاج آقا که خراب شد آن را هم دامادم خرابیاش را درست کرد. حالا سالی یک بار هم به ده میروم در همان خانه هوا میخورم بعد از دو سه ماه برمیگردم.

 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
73034-218169-1397981216.jpg





73034-218168-1397981216.jpg
 
بالا