موج انفجار او را گرفته بود. روى تخت بيمارستان افتاده بود. هيچ چيز يادش نمى آمد. تنها جمله اى كه از ميان دو لبش بيرون مى آمد: اياك نعبد و اياك نستعين (36) بود. حتى اسم خودش را هم نمى دانست كه بگويد تا ثبت كنند.
چند روز بعد وقتى به اردوگاه منتقل شدم ، خبر آوردند كه بر اثر شدت جراحت و درد، شهيد شده است .
در كلاف اين راز سرگشته بودم كه چه سرى است كه همه چيز از يادش رفته بود و جز جمله اياك نعبد و اياك نستعين در قاب ذهبش نقش نداشت .
با خود انديشيدم ، سر مطلب حتما در اين است كه نماز و عبادت در وجودش ملكه شده و با گوشت و خونش آميخته شده بود.