ஐ شهيد گمنامي كه براي مادرش پيغام فرستاد ஐ

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
17657036024638410779.gif




پاي حرف هاي مادر شهيدان محمدرضا و حميدرضا منشي زاده


همه شنيده ايم كه شهيدان زنده اند و شايد تا كنون ماجراهايي نيز در اين مورد شنيده و يا ديده باشيد. آنچه مي خوانيد نمونه اي از اين ماجراهاي تاريخي است. بهتر است بيشتر از اين حاشيه نرويم و ماجرا را از زبان خانم «شكر اويس قرني» -مادر شهيدان حميدرضا و محمدرضا منشي زاده- پي بگيريم. خانم اويس قرني هنوز هم ساكن روستاي عبدالله آباد در حاشيه كوير دامغان است.
¤¤¤
يك روز پسرم محمد رضا رفت سپاه دامغان و وقتي برگشت گفت: مي خواهم بروم جبهه.
گفتم: الان بابات مريضه. گفت: خداي اينجا و آنجا يكي است و من هر جا باشم، اگر قرار باشد اتفاقي بيفتد، خواهد افتاد. غروب بود. با پدرش و فاميل ها خداحافظي كرد. برخي از فاميل ها مي گفتند نگذار برود، پدرش مريض است. من هم مي گفتم: نه! بالاخره خودم هستم و از شوهرم مراقبت مي كنم.
محمد رضا گفت: تو خيلي مادر خوبي هستي كه به من نمي گويي نرو جبهه.
قبل از رفتنش گفت؛ مادر خواب ديدم وسط اتاق خوابيده ام و ناگهان تبديل به كبوتر شدم و به آسمان رفتم. گفتم: تعبير خوابت خيلي خوب است و ان شاء الله صحيح و سالم برمي گردي.


بعد گفتم؛ خدا رو شكر فرمانده شده اي و اين بار زودتر برمي گردي. محمد رضا در جوابم گفت: اتفاقاً اين بار مسئوليتم خيلي بيشتر است و بايد ديرتر از همه برگردم و تا وقتي حتي يكي از بچه ها در منطقه هست، من نخواهم آمد.

 

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
79557408436165609550.gif

84041227199913567204.gif

79557408436165609550.gif



غروب و نزديك اذان بود كه محمد رضا براي آخرين بار به جبهه رفت. چند وقت بعد از عمليات بعضي از همرزمانش آمدند و بعضي هم كه شهيد شده بودند، پيكرشان آمد اما از محمد رضا خبري نشد و هر كس چيزي مي گفت. بعضي ها مي گفتند او را ديده اند و سالم است و بعضي ها هم خبر از شهادتش مي دادند. البته كسي مستقيم به ما چيزي نمي گفت و ما از اين طرف و آن طرف مي شنيديم.


پدرش گفت: من كه پاي رفتن ندارم و نمي توانم بروم شهر خبر بگيرم. تو برو شهر و از سپاه خبري بگير.


چند بار با بچه كوچك رفتم شهر و سراغش را گرفتم اما چيزي نمي گفتند و نااميد برمي گشتم. مي گفتم اگر بچه ام شهيد شده لااقل ساك وسايلش را به من بدهيد. مي گفتند نگران نباش، محمد رضا طوري نشده و سالم است.


يك بار نيمه هاي شب ديدم دلم طاقت نمي آورد. بلند شدم و خودم را با هر زحمتي بود به دامغان رساندم و رفتم تعاون سپاه.



چند زن ديگر هم آنجا نشسته بودند و گريه و ناله مي كردند. يكي مي گفت بچه ام اسير شده و آن يكي مي گفت بچه ام شهيد شده است. گفتم؛ پسرم وقتي مي خواست برود گفت ممكن است من شهيد، مفقود، مجروح و يا اسير بشوم. اينها راهشان را خودشان را انتخاب كردند و اگر شهيد هم شده باشند براي ما افتخار است.


خلاصه به اينها دلداري دادم و ساكتشان كردم. در همين حين ديدم دو نفر از پاسدارها با هم صحبت مي كنند و درباره من و محمد رضا حرف مي زنند. شنيدم كه مي گويند روحيه اش خوب است. خلاصه ساك محمد رضا دادند و خدا مي داند ما با چه حالي به روستا برگشتيم. وقتي رسيديم ديديم همه اهل روستا و فاميل در خانه ما جمع شده اند. براي محمد رضا مراسم گرفتيم.
 

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
00903863288855300806.gif

90263707237259159449.gif

00903863288855300806.gif



چند وقت بعد حميد رضا آمد و گفت؛ مي خواهد به جبهه برود. گفتم لااقل صبركن سال برادرت را برگزار مي كردي. گفت: من بعد از چهلم او مي روم آنقدر در جبهه مي مانم تا جنازه محمد رضا را پيدا كنم و بياورم.


حميد رضا هم راهي جبهه و سال 63 يعني حدود يك سال بعد، مانند برادرش مفقود شد. هر وقت كسي در مي زد مادر منتظر آمدن خبري از حميدرضا و محمدرضا بود. پيكر حميدرضا پس از 10 سال و محمدرضا پس از 13 سال بازگشت. محمد رضا موقع شهادت 21 ساله بود و حميد رضا 17 سال داشت. وقتي پيكر محمدرضا آمد، شكي نداشتم كه اين پيكر خودش است و نشانه ها و خواب هايي كه ديدم جاي شك و شبهه اي باقي نمي گذاشت.



حميدرضا سال 73 بازگشت. مادر به همراه پسرش مجيد قبل از تشييع به سپاه دامغان مي روند تا بقاياي پيكر را ببينند. مادر دودل است و مي گويد؛ اين حميدرضا نيست! مجيد مي گويد؛ اين حرف را نگو. خودش است و شناسايي شده است.



ما برگشتيم و به كسي هم چيزي نگفتم. شب در خواب ديدم محمدرضا مي گويد: مادر جان! فرض كن اين هم برادر ماست. برايش مادري كن. من هم گفتم چشم، برايش مادري مي كنم و او برايم با تو و حميدرضا فرقي نمي كند.


اين ماجرا سال ها بين مجيد و مادرش مي ماند و كسي از آن خبردار نمي شود.

 

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
12276001447472190672.gif

72866822771900973460.gif

12276001447472190672.gif



پيامي از ورامين

سال 1378 پيرزني سيده به نام صديقه جناني در ورامين دچار مشكلي مي شود. يكي از فرزندانش دچار بيماري سختي مي شود. پيرزن براي دعا و زيارت به امام زاده جعفر مي رود و بعد از زيارت امام زاده به سراغ آرامگاه پنج شهيد گمنام در محوطه مي رود و مشغول فاتحه خواني مي شود.



صديقه سادات وقتي دستش را روي خاك وسطي مي گذارد گرمايي در وجودش حس مي كند و گويي ارتباطي خاص با آن شهيد برقرار مي كند. شروع به درددل كرده و به او متوسل مي شود.


بهتر است بقيه ماجرا را از زبان خودش بشنويم: بعد از اين توسل، همان شب خوابي عجيب ديدم. خواب ديدم در خانه را مي زنند. رفتم پشت در و گفتم؛ شما كي هستي؟ با كي كار داري؟ گفت؛ با خودت كار دارم سيد خانم.



گفتم اجازه بده بروم چادرم را سرم كنم و بيايم در را باز كنم. چادرم را پوشيدم آمدم در را باز كردم. ديدم يك جوان با لباس بسيجي است. سلام و احوال پرسي كردم و تعارفش كردم بيايد خانه اما تا وسط حياط بيشتر نيامد. گفت: مي خواهم پيام مرا به مادرم برساني.


گفتم: من كه مادرت را نمي شناسم. خودت را هم نمي شناسم. چطور پيام تو را به مادرت را برسانم؟


گفت: مي شناسي، اگر نمي شناختي پيش شما نمي آمدم. اسم مادر من شكر و پدرم مش عباس است. خانه مان هم روستاي عبدالله آباد در دامغان است.
اين را كه گفت؛ احساس لرز و سرما كردم. گفتم بله مي شناسمشان. چشم، پيغامت را مي رسانم. گفت: قسم بخور كه مي رساني. گفتم؛ به جدم زهرا فردا صبح پيغامت را به مادرت مي رسانم.



گفت: وقتي شما سر خاك من آمدي و دستت را گذاشتي روي خاكم، قبر من پر از نور شد. به مادرم بگو من اينجا هستم تا اگر مي خواهد سر خاك من بيايد، بداند. مادرم چشم انتظار من است.


وقتي قسم خوردم و گفتم پيغامت را مي رسانم، خوشحال شد و خنديد. دست كرد در جيبش و كاغذي هم درآورد و به طرفم دراز كرد. تا آمدم كاغذ را بگيرم از خواب پريدم و بيدار شدم.


صبح همه اش با خودم فكر مي كردم كه حالا چطور بروم دامغان و چه كار كنم. ناگهان يادم آمد كه يكي از همسايگان ما اهل همان روستاست و آنجا فاميل دارند. رفتم و از آنها شماره تلفن يكي از بستگانشان را در روستا گرفتم. شماره را گرفتم و گفتم؛ با مش عباس منشي زاده كار دارم. آنكه آن طرف خط بود مي گويد؛ كدام مش عباس؟ سيد خانم مي گويد؛ همان كه اسم خانمش شكر است.



بالاخره سيد خانم، مادر حميدرضا را مي يابد و پيغام او را مي رساند و معلوم مي شود حس مادرانه او 15 سال قبل اشتباه نكرده بوده است. حالا شكرخانم مادر سه شهيد است.


(منبع:روزنامه کیهان سوم مهر 1389)

 
بالا