|இ|نامه ای به بدترین بابای دنیا...|இ|

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
96855266898568779150.gif



نامه ها را میچینم روی همدیگر. دور تا دورم را پاكتهای نامه گرفته اند.
میخواهند مرا ببلعند. نامه های مرتضی را میگذارم در یك طرف...


بعد از نماز بلندگو را دستم میگیرم و شروع میكنم به خواندن نام بچه ها. مرتضی ردیف سوم نشسته است و به من زل زده است.
نام بچه ها را یكی یكی میخوانم. با خواندن هر نام یك نفر بلند میشود و به طرف سنگرش میرود. نمی خواهم چشمم به مرتضی بیفتد، ولی نگاهش را از من نمی گیرد. خواندن لیست تمام میشود و بچه ها نمازخانه را ترك میكنند.
من هم پشت سرشان حركت میكنم.


دستی به شانه ام میخورد. مرتضی است:
"آقا رسول كار خودت رو كردی دیگه. اسم ما رو رد نكردی، آره؟! دمت گرم! رسم رفاقت رو خوب به جا آوردی."


رویم را برمی گردانم و به راه خودم ادامه میدهم. مرتضی جلویم می ایستد.
صورتش سرخ شده و لبانش میلرزد:
"یك عمره منتظریم عملیات بشه ما هم بریم جلو، حالا كه داره عملیات میشه، این وضعمونه آره..."


گفتم:"عملیاتی در كار نیست. اینا یك مدت میروند یك محور دیگه تو هم نمی خواد بری."

ـ"اگه عملیات نیست پس چرا خودت داری میری؟ فكر كردی با بچه طرفی! مثلا بچه محلیم..."

حریفش نمی شوم. صدایم را بالا میبرم:
" آقای شاكری، مثل اینكه شما، سلسله مراتب حالیت نمی شه، بفرستمت بری دوباره آموزش ببینی."


حالا دیگر بچه ها دورمان جمع شده اند.
مرتضی با آن چشمان مشكی اش كه حالا سفیدی اش به سرخی زده است، نگاهی میكند و میرود.


43062436665545708456.gif


 

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
49253396615398137234.gif


عصر بچه ها سوار كامیونها میشوند و بعد از چند ساعتی می رسیم به محل مورد نظر.
بچه ها یكی یكی پیاده می شوند. از توی آینه ماشین مرتضی را می بینم كه از كامیون عقبی پیاده می شود.


به سرعت پیاده می شوم و یقه اش را می گیرم:"
به اجازه كی سر تو انداختی پایین و اومدی. فكر كردی باهات پدر كشتگی دارم.
ما اومدیم اینجا آموزش غواصی ببینیم. احتمالا شش هفت ماه طول میكشه.
گفتند هیچ احدی از این جمع حق رفتن به مرخصی رو نداره.
حق نوشتن نامه یا دریافت نامه رو نداره..."


همانطور كه سرش پایین بود گفت:"خوب منم مثل بقیه."
با عصبانیت گفتم:"بقیه مثل تو نیستند..."
آرام سرش را بلند كرد و گفت:"شایدم باشند..."


43062436665545708456.gif
 

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
49253396615398137234.gif


نامه های مرتضی را میگذارم روبه رویم.
خوب چسبانده نشده اند. درهایشان باز است.
نامه را میكشم بیرون. نامه با خطی كودكانه نوشته شده:


سلام به بابا مرتضی

بابایی ،تو دیگه ما را دوست نداری كه نمی یای. آقای باقری دیروز اومده بود.
كلی سر مامان داد زد كه اجاره اش را بدهد.
مامان هم فقط گریه كرد. تو رو به خدا زودتر بیا.
زینب

زیرش هم یك خانه كشیده بود با یك مرد چوب به دست. نامه را میگذارم سر جایش.
نامه بعدی را بر میدارم.



43062436665545708456.gif
 

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
49253396615398137234.gif



سلام به بابا مرتضی بد

دیروز آقای باقری اثاث را ریخت تو كوچه. مامان خیلی گریه كرد. دایی اومد و ما را آورد به خانه شان. ولی زن دایی قهر كرد.
بابا مرتضی بد، من اینجا را دوست ندارم.
چرا نمی آیی؟ مامان خیلی غصه میخورد. زودتر بیا.
زینب

نامه بعدی را بر میدارم. توش پر است از گلهای خشك شده.

سلام به بدترین بابای دنیا

دیگه دوستت ندارم چون تو هم ما رو دوست نداری. قهرقهر تا روز قیامت.
ولی مامان گفته برایت نامه بنویسم و این گلها را برایت بفرستم. ولی اصلا اصلا من نچیدمشون و اصلا هم تو دستام تیغ نرفت.
مامان هر روز در خانه كلی قند می شكند و می فروشد.
زن دایی هم دیروز به من گفت: بابات دیگه نمی آد. من هم از عصبانیت كفشهاش رو تو جوب انداختم. زن دایی زن بدی است.
با مامان هم همیشه دعوا میكند. مامان شبها گریه می كند.
دیگر دوستت ندارم.
زینب

نامه ها را یكی یكی میخوانم. اشك از چشمانم سرازیر میشود و میچكد روی نامه ها. بدنم می لرزد. سرم را میگیرم و دراز میكشم بین نامه ها.
جملات زینب جلوی چشمانم رژه میروند. :(
حالا من مانده ام با مرتضایی كه حتی جنازه ندارد تا به خانواده اش تحویل بدهم...


دوستان ! مواظب باشیم

مدیون خون مرتضی ها و شرمنده اشک زینب ها نشویم


:(:63::nervose:

منبع:آیه های انتظار
43062436665545708456.gif

 
بالا