خاطره یا جمله ای که از شهدا دیدی و شنیدی و دلت سوخته چی بوده؟؟؟

montazer

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
بسم رب الشهدا و الصدیقین
به مناسبت روز شهدا که امروز 22 اسفند باشه هر کسی خاطره ای که از شهدا شنیده و دیده و دلش سوخته رو تو این مطلب بنویسه تا دل همه بسوزه......دلمون برا خودمون میسوزه نه برا شهدا.....و الا اونها نزد خدا روزی میخورند و بر خلاف شعار غلط جای شهدا خالی است ..جای ما پیش اونا خالیه اگر صدق در غمل و گفتار داشته باشیم و همه ملاکای دیگه...


اولی رو خودم میگم که نوشته بودند:



[FONT=times new roman,times,serif]قرار بود طبق یه طرح عقب نشینی خونه ی یک مادر شهید که بچه اش مفقود الاثر شده بود

تخریب بشه قرار شد با احترام ازشون بخواهیم که خونشونو تخلیه کنند که تخریب کنیم
[/FONT]


[FONT=times new roman,times,serif]
[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]بالاخره رفتیم دم خونشون و قضیه رو گفتیم[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]
[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]مادر در جواب به ما گفت ....[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]
[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]اگ بچم برگرده فقط آدرس اینجارو بلده !!!![/FONT]




shahid-9-copy.jpg

 

~(neda)~

کاربر فعال
"بازنشسته"
سال سوم ابتدایی بودم
هیچوقت این صحنه یادم نمیره
از طرف مدرسه رفته بودیم بهشت زهرا
بردنمون سمت مقبره شهید رجایی و باهنر و موزه شهدا
داخل سالن اجتماعات یه فیلم گذاشته بودن از شهیدایی که شناسایی شده بودن و برگشته بودن
یه شهید فقط یه جمجمه با یه پلاک داشت
یه استخوان دست راست
و یه پای چپ :nervose:
مادرش استخونارو از خودش جدا نمیکرد
کل سالن ضجه میزدن و گریه میکردن
هنوز صحنه هاش جلوی چشمم هست

روح همه شهدا شاد
یادشون گرامی
:53:
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
اوایل دانشگاهم بود، با دوستم هر روز از یه مسیری رد میشدیم که بزرگ روی دیوارش نوشته بود :

خواهرم *حجابت*

برادرم *نگاهت*

سخن شهید



هر روز بدون استثنا چشممون به این جمله میخورد ، یه روز اشتباهی با صدای بلند گفتم
خواهرم نگاهت، برادرم حجابت، دوستام همه خندیدن

اما خودم یه کم که فکر کردم دیدم بی ربط هم نگفتم، وقتی پسرامون دیگه مرد بودنو فراموش کردنو دخترامون عفتو زن بودنو واقعا بی ربط نبود. گاهی با خودم میگم حیف شهدا که رفتن:1:


البته هنوز هم یه عده هستن که راهشون راه شهداس، امیدوارم نسل آینده شهدا رو فراموش نکنن:53:
 

yarbakht

داره دوست میشه
"منجی دوازدهمی"

مادر شهید صبوری وقتی بعد سال ها برای اولین بار به سر مزار شهید میاد

پا که میزاره تو دانشگاه خلیج فارس بوشهر

قبل از اینکه بره سر مزار پسرش ، میره سر مزار شهید بغل دستی

چنین زینب وار

شایدم میخواسته از شهید گمنام کناری اجازه بردن پسرشو بگیره

آخه سخته فضای دانشگاه های امروز ، اونوقت شهید گمنام که همرزمش رفته تنها بمونه
 

ARKA

مدیر انجمن صندلی داغ
"بازنشسته"
یک عزیزی برام تعریف میکرد دوران اسارتش در زندان های بغداد اسرای ایرانی ک شهید میشدن رو همینطور تو حیاط رو هم می چیدن.و ب مجروحین زخمی دارویی نمیدادن تا جایی ک جای زخم اونا دچار عفونت و کرم میشد.این عزیز میگفت واس این ک دوستان رنج نکشن ما می رفتیم کرمارو از تنشون جدا میکردیم.

وقتی ک تشنه اشون بوده ب جای اینک آب ب دستشون بدن جلوی چشاشون آب رو توی حیاط میریختن که بعضی از آزادگان ک تشنگی امونشون رو بریده بود زبان خودشون رو در میآوردن و ب سطح زمین میچسبوندن تا کمی تشنگیشون برطرف بشه.

اینا تنها بخشی از خاطرات این عزیز منه....
:53:
 

محیا

کاربر تازه وارد
"منجی دوازدهمی"
:(:(:(
چندسال پیش با دانشگاه تو همین ایام رفتیم مناطق جنگی
از اون موقع ذهن من نسبت به جنگ و شهدا خیلی بازتر شده
اونجا اونقد چیزهای عجیب دیدم و شنیدم که اصلا نمیدونم کدوم یکیشو توصیف کنم
هرکدوم از عکسهایی که از شهدا دیدم و ماجراهایی که شنیدم جای اینو دارن که سالها بشینی فقط ضجه بزنی...
راستی ما کجاییم؟
:nervose::->:->
 

nazanin

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
ازنوشتن شرحی براین تصویر ناتوانم

22793286105954973587.jpg
27406240898168766325.jpg

 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
سلام.
سال اول راهنمایی بودم

شهیدی را که میشناختم و یازده سال بود که مفقودالجسد بود رو تو خواب دیدم که برگشته بود.

وقتی گریه های منو دید گفت:خودتون خیلی اصرار کردید که بیام

حالا ناراحتید که اومدم؟؟؟؟


فرداش خبر آوردن که پیکر دایی شهیدم بعداز یازده سال گمنامی پیدا شده
 

~(neda)~

کاربر فعال
"بازنشسته"
عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذ شته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شد.ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است.

ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و آقا دزده با موتور به زمین خورد.تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد. ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پراز ترس و دلهره دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو! همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد.

کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کرد و فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده.
ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و یه شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد.مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد و شب هم شام خورد و استراحت کردند.صبح فردا خیلی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند. ابراهیم هم جواب داده بود:مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی کند و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کار سازه.

یکی دیگه از رفتارهای عجیب ابراهیم این بود که داشتیم با موتور می رفتیم که موتور سواری جلوی ما پیچید وبا اینکه مقصر بود ،هو کرد و بی احترامی .من دوست داشتم ابراهیم با آن بدن قوی ای که داره پائین بیاید و جوابش را بدهد.ولی ابراهیم با آن لبخندی که به لب داشت در جواب عمل او گفت: سلام. خسته نباشید. موتور سوار عصبانی یکدفعه جاخورد ... .




روحش شاد
جوون فوق العاده ای بود :53:
 
بالا