از امام صادق علیه السّلام در باره خلق حوّا پرسیدند و گفتند:
مردمى در ناحیه ما میگویند: خداوند عزّ و جلّ حوّا را از آخرین دنده چپ آدم آفرید، آیا همین طور است؟
حضرت فرمودند: خداوند منزّه است و بسیار برتر از آنکه چنین کند، آیا کسى که به این قائل شده میگوید:
خداوند توان آن نداشت که حوّا را از غیر دنده آدم بیافریند، و از این رو راه را براى گویندگان هرزهدراى (مسخره کننده و بهنه گیر) باز گذارد
که یکى بگوید: اگر از دنده آدم بود پس او با پاره تن خود همبستر گشته، اینان را چه شده است؟
خداوند خود میان ما و آنان داورى کند!
آنگاه فرمود: خداوند تبارک و تعالى چون آدم را از گل بسرشت و فرشتگان را فرمان سجده داد، خواب بر چشمان آدم افکند،
و حوّا را آفرید و وى را در پشت آدم در محلّ مهره کمر او قرار داد و این بدان جهت کرد که زن تابع مرد باشد!
پس حوّا جنبیدن آغاز کرد و از جنبش او آدم بیدار گشت،
چون از خواب برخاست حوّا را آواز دادند که از وى دور شو،
آدم نظر کرد مخلوقى زیبا دید که هم شکل اوست غیر آنکه زن است،
پس با وى به سخن آمد و حوّا به زبان او پاسخ داد، آدم پرسید: تو که باشى؟
حوّا گفت:آفریدهاى که خدایم آفریده است چنان که مینگرى،
آدم علیه السّلام در این هنگام عرض کرد: بار الها این مخلوق زیبا کیست که همنشینى و دیدارش مرا آرام دل گشته،
خداوند متعال فرمود: این کنیز من حوّاست، آیا دوست دارى همدم تو باشد و با تو همصحبتى کند، و از تو پیروى نماید؟
آدم گفت: آرى پروردگار من و بپاس آن تا زنده هستم حمد و ثنایت بر من لازم آید،
خداوند فرمود:
وى را از من خواستگارى کن زیرا او کنیز من است و براى کامجوئى تو بسیار شایسته،
آنگاه شهوت جنسى را بر آدم مسلّط ساخت و پیش از آن او را بتمامى مسائل زناشوئى آشنا ساخته بود،
آدم عرض کرد:
پروردگارا من او را از تو خواستگارى میکنم تا به چه مهریّهاى رضا دهى،
خداوند فرمود:
به اینکه دستورات دینى را به او بیاموزى، بدان خشنود میشوم،
آدم گفت:
خداى من اگر در مورد مهریه همین رضاى تو است آن را پذیرفتم و براى تو به گردن میگیرم و تعهّد میکنم
خداوند فرمود:
خواست من همین است، آنگاه فرمود: او را به نکاح تو در آوردم پس او را نزد خود ببر،
آدم رو به حوّا کرد و گفت: نزدیک من آى، حوّا گفت: تو نزد من آى، پس خداوند عزّ و جلّ آدم را گفت: تو نزد او برو.
آنگاه امام علیه السّلام فرمود:
اگر چنین نمیشد هر آینه زنان به جستجوى شوهر به خواستگارى میرفتند، اینست قصّه حوّا که درود بر او باد.
من لا یحضره الفقیه / ترجمه غفارى، على اکبر ومحمد جواد و بلاغى، صدر، ج5، ص: 4
مردمى در ناحیه ما میگویند: خداوند عزّ و جلّ حوّا را از آخرین دنده چپ آدم آفرید، آیا همین طور است؟
حضرت فرمودند: خداوند منزّه است و بسیار برتر از آنکه چنین کند، آیا کسى که به این قائل شده میگوید:
خداوند توان آن نداشت که حوّا را از غیر دنده آدم بیافریند، و از این رو راه را براى گویندگان هرزهدراى (مسخره کننده و بهنه گیر) باز گذارد
که یکى بگوید: اگر از دنده آدم بود پس او با پاره تن خود همبستر گشته، اینان را چه شده است؟
خداوند خود میان ما و آنان داورى کند!
آنگاه فرمود: خداوند تبارک و تعالى چون آدم را از گل بسرشت و فرشتگان را فرمان سجده داد، خواب بر چشمان آدم افکند،
و حوّا را آفرید و وى را در پشت آدم در محلّ مهره کمر او قرار داد و این بدان جهت کرد که زن تابع مرد باشد!
پس حوّا جنبیدن آغاز کرد و از جنبش او آدم بیدار گشت،
چون از خواب برخاست حوّا را آواز دادند که از وى دور شو،
آدم نظر کرد مخلوقى زیبا دید که هم شکل اوست غیر آنکه زن است،
پس با وى به سخن آمد و حوّا به زبان او پاسخ داد، آدم پرسید: تو که باشى؟
حوّا گفت:آفریدهاى که خدایم آفریده است چنان که مینگرى،
آدم علیه السّلام در این هنگام عرض کرد: بار الها این مخلوق زیبا کیست که همنشینى و دیدارش مرا آرام دل گشته،
خداوند متعال فرمود: این کنیز من حوّاست، آیا دوست دارى همدم تو باشد و با تو همصحبتى کند، و از تو پیروى نماید؟
آدم گفت: آرى پروردگار من و بپاس آن تا زنده هستم حمد و ثنایت بر من لازم آید،
خداوند فرمود:
وى را از من خواستگارى کن زیرا او کنیز من است و براى کامجوئى تو بسیار شایسته،
آنگاه شهوت جنسى را بر آدم مسلّط ساخت و پیش از آن او را بتمامى مسائل زناشوئى آشنا ساخته بود،
آدم عرض کرد:
پروردگارا من او را از تو خواستگارى میکنم تا به چه مهریّهاى رضا دهى،
خداوند فرمود:
به اینکه دستورات دینى را به او بیاموزى، بدان خشنود میشوم،
آدم گفت:
خداى من اگر در مورد مهریه همین رضاى تو است آن را پذیرفتم و براى تو به گردن میگیرم و تعهّد میکنم
خداوند فرمود:
خواست من همین است، آنگاه فرمود: او را به نکاح تو در آوردم پس او را نزد خود ببر،
آدم رو به حوّا کرد و گفت: نزدیک من آى، حوّا گفت: تو نزد من آى، پس خداوند عزّ و جلّ آدم را گفت: تو نزد او برو.
آنگاه امام علیه السّلام فرمود:
اگر چنین نمیشد هر آینه زنان به جستجوى شوهر به خواستگارى میرفتند، اینست قصّه حوّا که درود بر او باد.
من لا یحضره الفقیه / ترجمه غفارى، على اکبر ومحمد جواد و بلاغى، صدر، ج5، ص: 4