♦♦♦♦♦♦♦♦کرامات امام زمان عجل الله♦♦♦♦♦♦♦♦

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
22218624387527030880.gif


سخن گفتن امام زمان (عج)پس از تولد


حکیمه خاتون عمه امام حسن عسکری(ع)چنین روایت میکند:
هنگامی که نوزاد بود امام زمان را نزد امام حسن عسکری بردم,
هنگامی که مقابل ایشان رسیدم,ان حضرت به پدر بزرگوارش سلام نمود.



حضرت اورا بر دو دست مبارک خود گرفت,به گونه ای که پای مبارک صاحب الامر(عج)
روی سینه شریف پدر بزرگوارش قرار گرفت و امام حسن عسکری (ع)
زبان در دهان فرزندش گذارد و روی چشم و گوش و مفاصل او دست کشید و فرمود:ای پسر من سخن بگو!
سپس حضرت حجت(عج)فرمود:
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله(ع)


ان گاه بر امیر المومنین و ائمه (ع)وپدر بزرگوار خود صلوات فرستاد و سکوت نمود.
سپس امام حسن عسکری(ع) ان حضرت را به من داد و فرمود:ای عمه!
اورا به مادش برسان تا چشمش روشن گردد و اگاه شود که وعده خدا حق است ولیکن بیشتر مردم نمیدانند.
هنگامی که فجر دوم طالع شده بود ,او را به سوی مادرش باز گرداندم

93164359075599233047.gif


 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
98181165385190392065.gif


علّامه مجلسي ميفرمايد:
مرد شريف و صالحي را ميشناسم به نام اميراسحاق استرآبادي.
او چهل بار با پاي پياده به حج مشرّف شده است و در ميان مردم مشهور است كه طيّالارض دارد.
او يك سال به اصفهان آمد؛ من حضوراً با او ملاقات كردم تا حقيقت موضوع را از او جويا شوم.

او گفت: يك سال با كارواني به طرف مكّه به راه افتادم. حدود هفت يا نُه منزل بيشتر به مكه نمانده بود
كه براي انجام كاري تعلّل كرده، از قافله عقب افتادم.
وقتي به خود آمدم، ديدم كاروان حركت كرده و هيچ اثري از آن ديده نميشد.راه را گم كردم؛
حيران و سرگردان وامانده بودم. از طرفي تشنگي آن چنان بر من غالب شد كه از زندگي نااميد شده، آمادهي مرگ بودم.

[ ناگهان به ياد منجي بشريّت امام زمان (عج) افتادم و ]
فرياد زدم: يا صالح! يا ابا صالح! راه را به من نشاه بده! خدا تو را رحمت كند!

در همين حال، از دور شبحي به نظرم رسيد؛
به او خيره شدم و با كمال ناباوري ديدم كه آن مسير طولاني را در يك چشم به هم زدن، پيمود و در كنارم ايستاد.
جواني بود گندمگون و زيبا با لباسي پاكيزه كه به نظر ميآمد از اشراف باشد.
بر شتري سوار بود و مشك آبي با خود داشت.
سلام كردم. او نيز پاسخ مرا به نيكي ادا نمود.
فرمود: تشنهاي؟
گفتم: آري، اگر امكان دارد كمي آب از آن مشك مرحمت بفرماييد!
او مشك آب را به من داد و من آب نوشيدم.
آنگاه فرمود: ميخواهي به قافله برسي؟گفتم: آري.
او نيز مرا بر ترك شتر خويش سوار نمود و به طرف مكّه به راه افتاد.
من عادت داشتم كه هر روز دعاي « حرز يماني » را قراعت كنم. مشغول قراعت دعا شدم.
در حين دعا گاهي به طرف من برميگشت و ميفرمود: اين طور بخوان!

چيزي نگذشت كه به من فرمود: اينجا را ميشناسي؟نگاه كردم، ديدم در حومه ي شهر مكّه هستم. گفتم: آري ميشناسم.
فرمود: پس پياده شو!
من پياده شدم، برگشتم او را ببينم، ناگاه از نظرم ناپديد شد.
متوجّه شدم كه او قائم آلمحمد (عج) است.
از گذشتهي خود پشيمان شدم و از اين كه او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسيار متأسف و ناراحت بودم.

پس از هفت روز كاروان ما به مكّه رسيد، وقتي مرا ديدند، تعجّب نمودند؛
زيرا يقين كرده بودند كه من جان سالم به در نخواهم برد.
به همين خاطر بين مردم مشهور شد كه من طيّالارض دارم.

منبع:کتاب داستانهایی از امام زمان

95312558754559817975.gif
 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
34991886142913821369.gif



حسن بن خفيف از پدرش چنين نقل مينمايد:
حكم مأموريتي از سامرا از ناحيه ي مقدسه حضرت ابا صالح المهدي (عج)
براي گروهي از شيعيان خاصّ حضرت (ع) صادر شد كه فوراً به طرف مدينه حركت كنند.

نامه اي هم از طرف حضرت (ع) براي پدر من صادر شد و امر فرموده بودند كه او هم با آنها حركت كند.
علاوه بر اينها دو نفر خادم نيز همراه آنها خارج شدند. وقتي به كوفه رسيدند، يكي از خادمها شراب خورد.
هنوز كوفه را به طرف مدينه ترك نكرده بودند كه از سامرا فرمان رسيد:


« خادمي كه شراب خورد، بازگردد كه از خدمت ما معزول است! »

منبع:کتاب داستانهایی از امام زمان
54369793937297905158.gif
 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"

22218624387527030880.gif


ابوالرجا مصري كه يكي از نيكوكاران بود، ميگويد:

پس از رحلت امام حسن عسگري (ع) براي جستجوي امام زمان (عج)حركت كردم؛ سه سال گذشت.
با خود گفتم:
اگر چيزي بود، بعد از گذشت سه سال آشكار مي شد.
در اين هنگام صدايي را شنيدم كه صاحب صدا را نميديدم؛
او گفت:اي نصربنعبدربّه!
به اهل مصر بگو:آيا شما پيامبر (ص) را ديدهايد كه به او ايمان آوردهايد؟
ابوالرجا گويد:
من تا آن زمان نميدانستم كه نام پدرم عبدربّه است؛
چون من مدائن متولد شدم و پدرم را از دست دادم،
ابوعبدالله نوفلي مرا با خود به مصر آورد و در آنجا پرورش يافتم،
چون آن صدا را شنديم،
مطلب را دريافتم و ديگر به راه خود ادامه ندادم و مراجعت نمودم.

منبع:کتاب داستانهایی از امام زمان

93164359075599233047.gif
 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
34991886142913821369.gif

.مردی از اهالی عراق، مالی را برای امام زمان (علیه السلام) فرستاد،
حضرت مال را برگرداند و پیغام داد که حق پسرعموهایت را که چهارصد درهم است، از آن خارج کن.
مزرعهای در دست او بود که پسرعموهایش در آن مزرعه شریک بودند، ولی حق آنها را نمیپرداخت.
چون حساب کرد، دید که طلب آنها همان چهارصد درم میشود.
پس از پرداختن آن، باقیمانده را نزد حضرت فرستاد و قبول شد.»(1)


. ابن شادان میگوید: چهارصد و هشتاد درهم سهم امام نزد من جمع شده بود،
من نمیخواستم از پانصد درهم کمتر باشد، لذا بیست درهم از مال خودم برداشته،
به آن اضافه نموده و برای اسدی (وکیل حضرت) فرستادم، اما ننوشتم که مقداری از اینها هم از من است.
جواب آمد: پانصد درهمی که بیست درهم آن از خودت بود رسید. (2)

پی نوشتها:
1. اصول کافی، مرحوم کلینی، ج1، ص517.
2. همان مأخذ، ص523.
54369793937297905158.gif
 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
98181165385190392065.gif

سيدباقي بن عطوه ي حسني ميگويد:
پدرم زيدي مذهب بود و اطرافيان خود مخصوصاً فرزندانش را از تمايل به مذهب شيعهي اثنيعشري باز ميداشت

و به شيعيان ميگفت: سالها است كليههاي من بيمار است و من از اين درد، رنج ميبرم.
اگر صاحبالامرِ شما مرا شفا دهد، من مذهب شما را قبول ميكنم.

يك شب، همه دور هم جمع بوديم؛ ناگاه صداي پدرمان را شنيديم كه ما را به كمك ميطلبيد.به سرعت نزد او رفتيم.
گفت: صاحبالامرتان را دريابيد كه همين الآن از نزد من خارج شد.

ما به سرعت به جستجو پرداخيتم، اما كسي را نيافتيم. وقتي بازگشتيم و ماجرا را پرسيديم،
گفت: شخصي آمد پيش من و گفت: اي عطوه !

گفتم: تو كيستي؟
گفت: صاحبالامر و امام فرزندانت!
آن گاه دست مباركش را به كليههاي من كشيد و فشار داد و رفت؛
وقتي متوجه شدم، ديدم اثري از درد نمانده است!

بيماري پدرم از آن روز به بعد از بين رفت و او مانند آهو، چابك و سرحال شد.

منبع:کتاب داستانهایی از امام زمان

95312558754559817975.gif
 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
22218624387527030880.gif



سال ۱۳۵۱ ش. بود.
در یکی از شب های جمعه گرم تابستان مثل همیشه به مسجد جمکران رفتم.

جلو ایوان مسجد قدیمی داخل دکّه مخصوص صدور قبوض، کنار مرحوم حاج ابوالقاسم ـ خادم مسجد ـ نشستم.
نماز مغرب و عشاء تمام شد. جمعیت کم و بیش به داخل مسجد مشرف می شدند.
در این هنگام، نگاهم به زنی افتاد که پسر بچه ای را در بغل گرفته بود.
دختری حدود ۱۲ ساله نیز همراهش بود.زن با قدم های مردد به دکه نزدیک شد. سلام کرد.
جوابش را دادم و گفتم :
ـ بفرمایید. امری داشتید؟به پاهای پسرش اشاره کرد و گفت:

ـ فلجه ! نذر کردم اگه امام، بچه ام را امشب شفا بده پنج هزار تومان بدم.
حالا می خوام اول هزار تومان بدم! اشکال نداره؟
حاج ابوالقاسم خندید و گفت:

ـ خانم اومدی امتحان کنی؟ـ پس چه کار کنم؟
ـ دلت قرص باشه. نقدی معامله کن!
زن هنوز مردد بود. کمی فکر کرد و بعد گفت:ـ خیلی خوب قبوله!
سپس پنج هزار تومان از لای کیفش بیرون آورد و به حاج ابوالقاسم داد.
او نیز قبضی به همان مقدار از دفترچه قبوض جدا کرد و مقابل آن زن روی گیشه گذاشت. زن قبض را گرفت و رفت.
آخر همان شب فرا رسیده بود. من قضیه را فراموش کرده بودم . بار دیگر چشمم به همان زن و کودک و دخترش افتاد که به سمت دکه می آمدند. مقابل ما که رسیدند شروع کردند به دعا و تشکر کردن:
ـ خدا به شما طول عمر بده حاج آقا…!

ـ چی شده خانم؟ـ این بچه، اول شب که آمدم خدمتتان، توی بغلم بود.
پاهای بچه رانشان داد و افزود:ـ خوب شد. به خدا خوب شد. حالا دیگه راحت راه می ره. شما را به خدا مردم نفهمند! کسی نفهمد! آن وقت …. !


منبع: کرامات المهدی ، واحد تحقیقات مسجد مقدس جمکران ، ص ۸ و ۹

93164359075599233047.gif
 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
95312558754559817975.gif


در کتاب داستانهای حج می نویسد:
به نقل از داستانها و پندها:


دانشجویی مسملان و ایرانی در آمریکا تحصیل می کرد،
حسن اخلاق و برخورد اسلامی او موجب شد که یکی از دختران مسیحی آمریکایی به او محبت خاصی پیدا کرد،
در حدی که پیشنهاد ازدواج با او نمود.دانشجو به او گفت:
اسلام اجازه نمی دهد که من مسلمان با تو که مسیحی هستی ازدواج کنم مگر اینکه مسلمان شوی،
دانشجو به دنبال این سخن کتابهای اسلامی را در اختیار او گذاشت،
او در این باره تحقیقات و مطالعات فراوانی کرد و به حقانیت اسلام پی برد و مسلمان شد و با آن دانشجو ازدواج کرد.
سفری پیش آمد و این زن و شوهر به ایران آمدند، زمانی بود که حرف از حج در میان بود، شوهر به همسرش گفت
ما در اسلام کنگره عظیمی به نام « حج» داریم، خوبست اسم نویسی کنیم و در حج امسال شرکت نماییم.
همسر موافقت کرد و آن سال به حج رفتند،
در مراسم حج روز شلوغ عید قربان زن در سرزمین منی گم شد،
هر چه تلاش کرد و گشت شوهرش را نجست،
خسته و کوفته و غمگین همچنان به دنبال شوهر می گشت تا اینکه به یادش امد در مکه کنار کعبه شوهرش می گفت:
ما امام زمان داریم که زنده است و پنهان است.توسل به امام زمان جست و عرض کرد:
ای امام بزرگوار و پناه بی پناهان، مرا به همسرم برسان.
هنوز سخنش تمام نشده بود، دید شخصی به شکل و قیافه عربی،
نزد او آمد و به او گفت: چرا غمگین هستی؟
او جریان را عرض کرد.
آن شخص به او گفت: ناراحت مباش با من بیا شوهرت همین جا است او را چند قدم با خود برد ناگهان او شوهرش را دید
و اشک شوق ریخت ولی دیگر آن عرب را ندیدند.

آن بانو در جریان را از آغاز تا انجام شرح داد. معلوم شد حضرت ولی عصر او را به شوهرش رسانده است.
98181165385190392065.gif
 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
93164359075599233047.gif

سيد عبدالكريم پينه دوز
"اللّهــم صلّ علــي محمّــد و آل محمّــد و عجّــل فرجــــهم "
در تهران مرد پينه دوزي بود بنام سيد عبدالكريم كه من او را كم ديده بودم، نه بخاطر آنكه باو علاقه نداشتم بلكه بخاطر كمي سن لياقت معاشرت با او را در خود نمي ديدم ولي اكثر علماء اهل معني معتقد بودند كه گاهي حضرت بقيه الله (عليه السلام) به مغازه محقر او تشريف مي برند و با او مي نشينند و هم صحبت مي شوند.
لذا بعضي از آنها به اميد آنكه زمان تشريف فرمايي حضرت ولي عصر (عليه السلام) را درك كنند، ساعتها در مغازه او مي نشستند و انتظار ملاقات حضرت را مي كشيدند و شايد بعضيها هم بالاخره به خدمتش مشرف مي شدند.
مرحوم سيدعبدالكريم اهل دنيا نبود حتي خانه مسكوني نداشت و تنها راه در آمدش كفاشي و پينه دوزي بود.
يكي ازتجار محترم بازار تهران، كه بسيار مورد وثوق علماء بزرگ و مراجع تقليد بود، براي من نقل مي كرد:
كه مرحوم سيدعبدالكريم در منزل يكي از اهالي تهران مستاجر بود با اينكه صاحب خانه زياد رعايت حال او را مي كرد در عين حال وقتي اجاره اش بسر آمده بود، حاضر نشد كه دوباره منزل را باو اجاره دهد و باو ده روز مهلت داده كه منزل ديگري براي خود تهيه كند.روز دهم در عين اينكه نتوانسته بود، خانه ديگري اجاره كند منزل راطبق وعده اي كه بصاحب خانه داده بود، تخليه كرده و وسايل منزل را كنار كوچه گذاشته بود و نمي دانست كه چه بايد بكند؟
در اين بين حضرت بقيه الله ارواحنا فداه نزد او مي روند و مي گويند:
ناراحت نباش اجدادمان مصيبتهاي زيادي كشيده اند.
سيد عبدالكريم مي گويد:درست است ولي هيچيك از آنها مبتلا به ذلت اجاره نشيني نشده بودند.
حضرت ولي عصر ارواحنا فداه تبسمي مي كنند و باين مضمون با مختصر كم و زيادي مي فرمايد:
درست است ما ترتيب كارها را داده ايم، من مي روم پس از چند دقيقه ديگر مساءله حل مي شود آن تاجر تهراني كه قضيه رانقل مي كرد در اينجا اضافه كرد و گفت:كه شب قبل من حضرت ولي عصر ارواحنا فداه را در خواب ديدم،
ايشان بمن فرمودند:فردا صبح فلان منزل را به نام سيدعبدالكريم مي خري و در فلان ساعت او در فلان كوچه نشسته مي روي و كليد منزل را به او مي دهي.من از خواب بيدار شدم ساعت 8 صبح بسراغ آن منزل رفت ديدم صاحب آن خانه مي گويد:چون مقروض بودم ديشب متوسل بحضرت بقيه الله ارواحنا فداه شدم كه اين خانه بفروش برسد، تا من قرضم ر ا بدهم.
من خانه را خريدم و كليدش را گرفتم و وقتي خدمت مرحوم سيد عبدالكريم رسيدم كه هنوز تازه حضرت بقيه الله ارواحنا فداه تشريف برده بودند.خدا آن تاجر محترم كه از دنيا رفته و مرحوم سيد عبدالكريم را رحمت كند.



منبع.کتاب ملاقات با امام زمان (عج)


22218624387527030880.gif
 
بالا