داستان هاي ديني و مذهبي

TarannoM e BaraN

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان هاي ديني و مذهبي

با دوستان ، مدارا!

رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه نشسته بودند، ناگهان لبخندى بر لبانشان نقش بست ، به طورى كه دندان هايشان نمايان شد! از ايشان علت خنده را پرسيدند، فرمود:
- دو نفر از امت من مى آيند و در پيشگاه پروردگار قرار مى گيرند؛ يكى از آنان مى گويد:
خدايا! حق مرا از ايشان بگير! خداوند متعال مى فرمايد: حق برادرت را بده ! عرض مى كند:
خدايا! از اعمال نيك من چيزى نمانده متاعى دنيوى هم كه ندارم . آنگاه صاحب حق مى گويد:
پروردگارا! حالا كه چنين است از گناهان من بر او بار كن !
پس از آن اشك از چشمان پيامبر صلى الله عليه و آله سرازير شد و فرمود:
آن روز، روزى است كه مردم احتياج دارند گناهانشان را كسى حمل كند. خداوند به آن كس كه حقش را مى خواهد مى فرمايد: چشمت را برگردان ، به سوى بهشت نگاه كن ، چه مى بينى ؟ آن وقت سرش را بلند مى كند، آنچه را كه موجب شگفتى اوست - از نعمت هاى خوب مى بيند، عرض مى كند:
پروردگارا! اينها براى كيست ؟
مى فرمايد:
براى كسى است كه بهايش را به من بدهد.
عرض مى كند:
چه كسى مى تواند بهايش را بپردازد؟
مى فرمايد:
تو.
مى پرسد:
چگونه من مى توانم ؟
مى فرمايد:
به گذشت تو از برادرت .
عرض مى كند: خدايا! از او گذشتم .
بعد از آن ، خداوند مى فرمايد:
دست برادر دينى ات را بگير و وارد بهشت شويد!
آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
پرهيزكار باشيد و مابين خودتان را اصلاح كنيد!
 

TarannoM e BaraN

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان هاي ديني و مذهبي

تلاش يا راه توانگر شدن !

شخصى محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد تا چيزى درخواست كند. شنيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد:
هر كه از ما بخواهد به او مى دهيم و هر كه بى نيازى پيشه كند خدايش بى نياز كند. مرد بدون آنكه خواسته اش را اظهار كند، از محضر پيغمبر صلى الله عليه و آله بيرون آمد. بار دوم نزد پيامبر گرامى آمد و بى پرسش برگشت . تا سه بار چنين كرد. روز سوم رفت و تيشه اى به عاريت گرفت ، بالاى كوه رفت و هيزم گرد آورد و در بازار به نيم صاع جو (تقريبا يك كيلو و نيم ) فروخت و آن را خود با خانواده اش خوردند و اين كار را ادامه داد تا توانست تبر بخرد، سپس دو شتر جوان و يك برده هم خريد و توانگر شد. بعد، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و به آن حضرت گزارش داد. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
- نگفتم هر كه از ما خواهشى كند به او مى دهيم و اگر بى نيازى پيشه كند، خدايش توانگر سازد!





 

TarannoM e BaraN

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان هاي ديني و مذهبي

[h=2]سوال حضرت يحيي از شيطان!![/h]
شيطان نزد پيامبران الهى مى آمد و بيشتر از همه با حضرت يحيى انس داشت .
روزى حضرت يحيى به او گفت :من از تو سؤالى دارم.

شيطان در پاسخ گفت :مقام تو بالاتر از آن است كه سؤال تو را جواب ندهم ، هر چه مى خواهى بپرس پاسخت را خواهم داد.
حضرت يحيى گفت: دوست دارم دامهايت را كه به وسيله آنها فرزندان آدم شكار كرده و گمراه مىكنى، به من نشان دهى .
شيطان گفت: با كمال ميل خواسته تو را بجا مى آورم .
شيطان در قيافهاى عجيب و با وسايل گوناگون خود را به حضرت نشان داد و توضيح داد كه چگونه با آن وسايل رنگارنگ فرزندان آدم را گول زده و به سوى گمراهى مىبرد.
حضرت يحيى پرسيد: آيا هيچ شده كه لحظهاى به من پيروز شوى؟
ابليس جواب داد: نه، هرگز! ولى در تو خصلتى هست كه از آن شاد و خرسندم .
حضرت يحيي فرمود: آن خصلت چيست؟
شيطان پاسخ داد: تو مردي پرخور هستي و هنگامى كه بر سر سفره مينشيني زياد مىخورى و سنگين مىشوى، بدين جهت از انجام بعضى نمازهاى مستحبى و شب زنده دارى باز مىمانى.
آنگاه حضرت يحيى گفت :من با خداوند عهد كردم كه هرگز غذا را به طور كامل نخورم و از طعام سير نشوم ، تا خدا را ملاقات نمايم .
و شيطان گفت :من نيز با خود پيمان بستم كه هيچ مؤمنى را نصيحت نكنم ، تا خدا را ملاقات كنم.
شيطان اين را گفت و رفت و ديگر هيچگاه بازنگشت
بدين وسيله حضرت يحيى يكى از مهمترين دامهاى شيطان را از خود دور نمود.

متن روايت
أمالي الطوسي : ابن الصلت ، عن ابن عقدة ، عن الحسن بن القاسم ، عن ثبير بن إبراهيم ، عن سليم بن بلال المدني، عن الرضا ، عن أبيه، عن جعفر بن محمد، عن آبائه عليهم السلام إن إبليس كان يأتي الأنبياء من لدن آدم عليه السلام إلى أن بعث الله المسيح عليه السلام يتحدث عندهم و يسائلهم ، و لم يكن بأحد منهم أشد أنسا منه بيحيى بن زكريا عليه السلام.

فقال له يحيى : يا بامرة إن لي إليك حاجة.
فقال له: أنت أعظم قدرا من أن أردك بمسألة فسلني ما شئت ، فإني غير مخالفك في أمر تريده.
فقال يحيى: يا بامرة أحب أن تعرض علي مصائدك وفخوخك التي تصطاد بها بني آدم.
فقال له إبليس: حبا و كرامة ، و واعده لغد.
فلما أصبح يحيى عليه السلام قعد في بيته ينتظر الموعد و أغلق عليه الباب إغلاقا فما شعر حتى ساواه من خوخة كانت في بيته، فإذا وجهه صورة وجه القرد، و جسده على صورة الخنزير، و إذا عيناه مشقوقتان طولا، وإذا أسنانه و فمه مشقوق طولا عظما واحدا بلا ذقن ولا لحية، و له أربعة أيد: يدان في صدره ويدان في منكبه، وإذا عراقيبه قوادمه، و أصابعه خلفه ، و عليه قباء و قد شد وسطه بمنطقة فيها خيوط معلقة بين أحمر و أصفر و أخضر و جميع الألوان، و إذا بيده جرس عظيم، و على رأسه بيضة، وإذا في البيضة حديدة معلقة شبيهة بالكلاب.
فلما تأمله يحيى عليه السلام قال له: ما هذه المنطقة التي في وسطك؟
فقال: هذه المجوسية ، أنا الذي سننتها وزينتها لهم ، فقال له : فما هذه الخيوط الألوان؟ قال له: هذه جميع أصباغ النساء، لا تزال المرأة تصبغ الصبغ حتى تقع مع لونها، فأفتتن الناس بها.
فقال له: فما هذا الجرس الذي بيدك؟
قال: هذا مجمع كل لذة من طنبور و بربط و معزفة و طبل و ناي و صرناي ، و إن القوم ليجلسون على شرابهم فلا يستلذونه فأحرك الجرس فيما بينهم فإذا سمعوه استخفهم الطرب، فمن بين من يرقص و من بين من يفرقع أصابعه ، و من بين من يشق ثيابه.
تو پرخور و شكم پرستى، هنگامى كه بر سر سفره مينشيني زياد مىخورى و سنگين مىشوى، بدين جهت از انجام بعضى نمازهاى مستحبى و شب زنده دارى باز مىمانى
فقال له: وأي الأشياء أقر لعينك؟
قال النساء هن فخوخي و مصائدي، فإني إذا اجتمعت علي دعوات الصالحين و لعناتهم صرت إلى النساء فطابت نفسي بهن.
فقال له يحيى عليه السلام: فما هذه البيضة التي على رأسك؟
قال: بها أتوقى دعوة المؤمنين.
قال: فما هذه الحديدة التي أرى فيها؟
قال: بهذه أقلب قلوب الصالحين.
قال يحيى عليه السلام: فهل ظفرت بي ساعة قط؟
قال: لا، و لكن فيك خصلة تعجبني
قال يحيى: فما هي؟
قال: أنت رجل أكول، فإذا أفطرت أكلت و بشمت فيمنعك ذلك من بعض صلاتك و قيامك بالليل.
قال يحيى عليه السلام: فإني أعطي الله عهدا ألا أشبع من الطعام حتى ألقاه.
قال له إبليس: و أنا أعطي الله عهدا أني لا أنصح مسلما حتى ألقاه.
ثم خرج فما عاد إليه بعد ذلك.
 

TarannoM e BaraN

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان هاي ديني و مذهبي

[h=2]داستان عجیبى از غیبت[/h]
img.tebyan.net_big_1387_03_2376913717625587203832195482624116713592.jpg

انس بن مالك مىگوید: روزى رسول خدا صلى الله علیه و آله امر به روزه فرمود و دستور داد كسى بدون اجازه من افطار نكند .
مردم روزه گرفتند، چون غروب شد هر روزهدارى براى اجازه افطار به محضر آن جناب آمد و آن حضرت اجازه افطار داد .
در آن وقت مردى آمد و عرضه داشت دو دختر دارم که تاكنون افطار نكردهاند و از آمدن به محضر شما حیا مىكنند اجازه دهید هر دو افطار نمایند. حضرت جواب نداد. آن مرد گفتهاش را تكرار كرد، حضرت پاسخ نگفت، چون بار سوم گفتارش را تكرار كرد حضرت فرمود: آنها که روزه نبودند، چگونه روزه بودند در حالی كه گوشت مردم را خوردهاند، به خانه برو و به هر دو بگو قی (استفراغ) كنند، آن مرد به خانه رفت و دستور قی کردن داد، آن دو قی كردند در حالی كه از دهان هر یك قطعهاى خون لخته شده بیرون آمد، آن مرد در حال تعجب به محضر رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد و داستان را گفت، حضرت فرمود به آن كسى كه جانم در دست اوست اگر این گناه غیبت بر آنان باقى مانده بود اهل آتش بودند!!

منبع:
عرفان اسلامی (شرح جامع مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه)، حسین انصاریان، ج 10 .
 

TarannoM e BaraN

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان هاي ديني و مذهبي

روایتى از امام باقر علیه السلام نقل شده است ، كه آن حضرت فرمود:
"روزی اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به وی عرضه داشتند: اى رسول خدا از نفاق مى ترسیم ."
فرمود: چرا از آن مى ترسید؟
گفتند: چون نزد تو آییم آخرت را به یادمان آورى و در نتیجه ، میل و رغبتمان بدان برانگیخته مى شود و دنیا را فراموش مى كنیم و از آن دورى مى جوییم ؛ به طورى كه در حالى كه نزد تو هستیم ، آخرت و بهشت و جهنم را مى بینیم . ولى چون از نزد تو مى رویم و به خانه هاى خود وارد مى شویم و فرزندان خود را مى بوییم و عیال خود را مى بینیم ، آن حالت از بین مى رود؛ مثل این كه اصلا چنان حالتى نداشته ایم . آیا خوف آن ندارى كه این حالت ، نفاق باشد؟
حضرت فرمود: هرگز این نفاق نیست بلكه ، خطوات شیطان است كه شما را به دنیا راغب و مایل مى كند. به خدا سوگند اگر بر آن حالتى كه گفتید باقى بمانید (به مقامى مى رسید كه )، یا ملایكه مصافحه كرده ، روى آب راه مى روید..."

منبع:
حسن زاده آملی، حسن، رساله لقاءالله ، ص 158.
 

TarannoM e BaraN

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان هاي ديني و مذهبي

امتحان داوود

آن شب، آسمان صاف نبود.
لکههای خاکستری ابر بر دوش باد سوار بودند و تندتند از آسمان شهر میگریختند.
ماه از پشت ابرها بهزمین نگاه میکرد و باد سردی میوزید.
خدا میخواست در سرتاسر زمین برای خود نمایندهای تعیین کند،
آن شخص کسی بود که هزاران مشکل را حل کرده بود
و از پس همه آنها بهخوبی برآمده بود،
اما یک امتحان سخت دیگر در پیش داشت.
دو فرشته در آسمان ابری شب پیدا شدند، پرواز کردند، از میان ابرها گذشتند
و درباره مأموریتی که داشتند گفتوگو کردند.
یکی از آنها گفت:برادر من، مأموریت امشب ما بسیار سنگین است.
دومی گفت:بله برادرم، امتحان یک مرد بزرگ!
ـ کسی که از فرشتهها بهتر است.
ـ و از انسانها هم
ـ او بهترین انسان روی زمین است.
ـ و داناترین آنها.
ـ ما وظیفه داریم یک حقیقت بزرگ را بهاو بفهمانیم. او باید بداند داناتر از او هم وجود دارد.
ـ پس از آن، او نماینده خدا در زمین خواهد بود.
ـ امّا چگونه این حقیقت بزرگ را بهاو بفهمانیم؟
فرشتگان برفراز شهر بال گشودند، پرواز کردند و از محلهها، باغها و مغازهها گذشتند.
مردم درها را بسته بودند و شهر در خواب سنگینی فرو رفته بود.
در آنسوی شهر فرشتگان بهزمین نزدیک شدند.
یکی از فرشتهها گفت:تا زمانی که فرشتهایم، آدمها نمیتوانند صدای ما را بشنوند و حرفهایمان را بفهمند،
اما وقتی بهشکل آدمها درآییم، صدایمان مثل آنها میشود. آن وقت ممکن است حرفهایمان را بشنوند.
ـ پس کار بزرگمان را هرچه زودتر شروع کنیم.
هردو فرشته بر روی دیوار یکی از خانههای بزرگ شهر نشستند وتا دوردستها را زیر نظر گرفتند.
فرشتهها دور آن خانه بزرگ پرواز کردند تا بهدیواری بلند و گرد، شبیه یک محراب رسیدند.
یکی از فرشتهها گفت: اینجا، عبادتگاه و دادگاه بزرگ داوود است.
روزها بین مردم قضاوت میکند و شبها در آن بهعبادت مینشیند.
بعد هر دو فرشته صدایی شنیدند، صدایی شبیه زمزمه یک مرد.
هردو باهم گفتند: بیگمان، این زمزمه مردی است که برای آزمودن او آمدهایم.
دیگری گفت:او ماهرترین قاضی این شهر است.
دعواها را بهخوبی میشناسد و نزاعها را بهآسانی برطرف میکند.
ـ پس بیا تا آن معمای بزرگی از او بپرسیم.
داوود فکر میکند آسان است و بهراحتی پاسخ میدهد، اما پس از آن …
داوود به دیوار محراب چشم دوخته بود و زیر لب راز و نیاز میکرد.
یکدفعه صدایی شنید. نگاهش را بالای دیوار کشاند. شبحی را دید.
دو مرد بالای دیوار نشسته بودند و بهاو نگاه میکردند.
یکی کوچکتر بود و دیگری بزرگتر. لحظهای ترسید.
ـ اینها بالای دیوار چه میکنند؟ چهکسانی هستند؟نکند قصد جان مرا دارند؟
شاید از کسانی باشند که علیهشان داوری کردهام. شاید هم …
پیش از آنکه بهجوابی برسد، هر دو مرد از بالای دیوار محراب پایین پریدند.
داوود زیر نور گریخته مهتاب خیرهخیره و با تعجب به آنها نگاه کرد.
بعد با خود گفت:از دیواری به این بلندی چگونه پایین پریدند و سالم به زمین رسیدند؟! چه مردان فوقالعادّهای!
آنها چه میخواهند؟ آیا دعوا دارند؟ چرا در این وقت شب؟ و چرا از بالای دیوار؟
فرشتهها وقتی نگرانی و سردرگمی داوود را دیدند به او گفتند:
نترس و نگران نباش داوود، ما برای داوری نزد تو آمدهایم.
ـ برای داوری؟! چرا از بالای دیوار؟
یکی از فرشتهها، که حالت غمگینی بهخود گرفته بود، گفت:ما برای رفع نزاع بهاینجا آمدهایم.
میخواهیم بین ما به عدالت داوری کنی. به ما ستم نکنی و راه راست را بهما نشان دهی.
داوود از حرفهایشان تعجب کرد.
تا آن روز میان هزاران نفر داوری کرده بود،
اما هیچکدام چنین حرفهایی به او نزده بودند.
کلمات دو مرد در گوشش طنین انداخت:ستم نکن داوود! راه درست را بهما نشان بده، ستم نکن داوود!
ـ آیا تاکنون به اشتباه داوری کرده ام؟ آیا تا بهحال برکسی ستم نمودهام؟! اینها چه حرفهایی میزنند؟
سؤالها کلافهاش کرده بود.
با خود گفت:هر منظوری که دارند، باید به عدالت میانشان داوری کنم.
رو به آنها کرد و گفت:خواسته شما چیست؟!
ـ این، برادر من است. نود و نه گوسفند دارد، اما من تنها یک گوسفند دارم.
او از من خواسته است که تنها گوسفندم را به او واگذار کنم.
به من گفته است:اگر این گوسفند را بهمن بسپاری من یک گله کامل صد گوسفندی خواهم داشت.
تو که نداری، این یکی را هم نمیخواهی!
ای داوود! برادرم با زبان گویای خود مرا مغلوب کرده است، داد من را از او بستان و به حق داوری کن.
قضاوت در این دعوا برای داوود مشکل نبود.
تا آن روز بین هزاران نفر داوری کرده بود.
حتی از این سختتر را دیده بود.
اما هیچکدام برایش این قدر عجیب نبود.
داوود نگاهی از خشم به برادر بزرگتر انداخت،
بعد با صدای نسبتاً بلندی به برادر کوچکتر گفت:برادرت به تو ستم کرده است.
شریکان بیایمان به یکدیگر ستم میکنند.
بله برادر تو مردی ستمکار است. صدایش از خشم دگرگون شده بود.
داوری کمکم بهپایان میرسید و داوود راضی از این بود که جلوی ستمی را گرفته است.
در آخرین مرحله باید رأی دادگاه را برای هردو طرف قرائت میکرد،
رو بهبرادر کوچکتر کرد تا بگوید:«گوسفندت را بگیر و…» که یکدفعه هردونفر از مقابل چشمانش ناپدید شدند.
داوود برجای خشکش زد. چند باراز جای برخاست و نشست و بهاطراف نگاه کرد.
بهجایی که دو برادر نشسته بودند زل زد. اما کسی را ندید. کسی آنجا نبود.
داوود با یک دنیا شگفتی در محراب نشست و بهفکر فرو رفت.
سؤالها باز بهذهنش هجوم آوردند. حالا دیگر شگفتی نداشت که آندو، فرشته بودند،
اما چرا در این نیمهشب بهسرای او و عبادتگاهش پاگذاشته بودند؟
اما این آزمایش که بسیار آسان بود.
چرا اینقدر به من سفارش کردند که بهعدالت رفتار کنم؟ چرا؟
داوود یک بار دیگر سؤالهای فرشتگان و پاسخ و داوری خود را از نظر گذراند.
مطمئن بود بهدرستی قضاوت کرده است. خاطرش جمع شد.
بهآسمان نگاه کرد. ستارگان سوسو میزدند، ابرها کنار رفته بودند.
یکباره در ذهنش ستارهای درخشید، قیافهاش درهم شد.
با خود گفت:نکند در داوری شتاب کرده باشم.
براستی امتحان بزرگی را پشت سر گذاشتهام.
یکباره، چهرهاش درهم رفت و صورتش داغ شد.
گویی نکتهای را بهخاطر آورده باشد.
وای خدای من! در این دعوای آسان من دچار سهاشتباه شدم:
اوّل اینکه:در داوری باید از غضب پرهیز میکردم و نکردم.
دوّم آنکه، قاضی باید بهحرفهای هردو طرف گوش بدهد. در حالی که من تنها سخن خواهان را شنیدم.
سوّم آنکه، از خواهان درخواست دلیل نکردم، در حالی که باید چنین می کردم.
بعد اشکش جاری شد. بهخاک افتاد و از گمانی که کرده بود پوزش خواست.
دلش گرم شد. جرقهای در ذهنش جوشید. و زیر لب زمزمه کرد:
بالاتر از هر دانا، دانایی هست. خدایا تو دانای دانایان هستی.
خدا که آخرین درس را بهداوود داده بود گفت:
از این پس تو را نماینده خود در زمین قرار دادیم، پس میان مردم به حقّ داوری کن.


۱. ص (۳۸)، آیه ۲۱ـ ۲۶.
۲. مجمعالبیان، ذیل آیات ۲۱ تا ۲۶ سوره«ص».
پدیدآورنده:مرتضی دانشمند،
بشارت
 

TarannoM e BaraN

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان هاي ديني و مذهبي

گل آلود

از صدای رعد و برق می ترسید، همیشه!
برق آسمان را همیشه با شمشیری که بالای سرش ایستاده و منتظر فرمان است اشتباه می گرفت.
اشتباه؟نه! برق آسمان، شمشیری بود که او مطمئن بود یک روز بر فرقش خواهد نشست.
غرش رعد هم مثل فریاد بود. فریاد همان کسی که اجرای حکم با شمشیر رعد را، دستور میدهد .
فریاد رعد، تظاهرات یکپارچه مردمبود. شعارهای یکصدا شدهای بودکه تیغ وشمشیرنداشت،ولی بدجوریمیبرید.
وقتی که بچه بود، بزرگترها میگفتند:
«رعد و برق که ترس ندارد. یک اتفاق طبیعی است. ابرهایی که بار مثبت و منفی دارند، به هم میخورند و….»
راست میگفتند، امّا یک روز از صدایش میترسید،
فردا که بزرگتر میشد، از برق، پس فردا ازشکلش، که مثل شمشیر برنده بود، و سال بعد از خیالش.
بزرگتر که شد، باز هم میترسید، امّا خجالت میکشید که ترسش را بگوید.
بچهاش عاشق گردش در روزهای بارانی بود و زنش از اوّل میگفت: «نم نم باران ، گردش یاران».
و او نه به علاقه پسرش فکر میکرد و نه به شوق همسرش.
رعد و برق که در آسمان پدید می آمد، او ناپدید می شد و گوشهای مینشست تا در انتظار لحظهای بی باران باشد.
هزار بهانه می آورد و خودش را به هزار در و دروازه میزد
که روزهای بارانی توی دفتر کارش نشیند و در به روی همه کس و همه چیز، حتی خیال ببندد .
آن روز میرفت تا معاملهای را جوش بدهد. اگر می شد، سر هر دو طرف کلاه گذاشته بود و دو گل به نفع خودش!
تنها توی ماشین نشسته بود و گاز میداد. هوا کاملاً آفتابی بود.
مگر میشد که در آن فصل، تصور هوای ابری را داشته باشی.
شنگول بود. گاز میداد و توی جاده آسفالته خوش ساختی که وسط کویر کشیده بودند، پیش میرفت.
چرا سوار هواپیما نشدم؟
فکر میکردند که خیلی پول دارم.باید اینجور فکر کنند که من خاکیام و به فکر پول نیستم.
نمیشد با هواپیما بروم و بگویم با اتوبوس آمدهام؟
مگر آن دفعه که آن یکی معامله را جوشمیدادم خیط نکردم .طرف درست زد و برادر یارو از آب درآمد.
چند روز مجبور شدم خودم را به مریضی بزنم تا قال قضیه کنده شود،
سرابهای توی جاده چه انعکاسی داشتند، از آب رودخانه هم زلالتر مینمودند.
آخ که الان یک شنای درست و حسابی میچسبد. توی رودخانه؟
آه، مرده شور، تا استخر خصوصی ام هست، چرا توی رودخانه؟
بگذار این معامله راتمام کنم. یکباره یک ثروت بادآورده و قلنبه میرود توی جیب حاجیات
احمقها! حق آنهاست که سرشان کلاه برود.
حاجیات از اوّل، نان زرنگیاش را خورده به آن طرفیها میگویم که با شما هستم و دارم جنستان را آب میکنم.
به این طرفیها هم میگویم که با شما هستم، سر همه را کلاه گذاشتهام تا برایتان ارزان بخرم.
چشمشان کور؛ میخواستند مثل من زرنگ باشند.
روزِ رو به غروب، داشت سراب ها را از کف جاده می شست. از غروب هم خیلی خوشش نمی آمد.
شاید به این دلیل که مثل روزهای بارانی و ابری بود و بوی رعد و برق میداد.
کمی ترسید. جا به جا شد و بیشتر گاز داد...
حیف که در آن معامله قبلی، طرف دست مرا خواند .
پدر سوخته میگفت: تو منافقی! خوب من فقط یک ته ریش گذاشته بودم که طرف خوشش بیاد.
حالا بیا و به خاطر راضی کردن مردم هم که شده ریش بگذار.
نمیدانم فلان فلان شده مرا با آن ادا اطوار دیده بود که چسبیده بود به ته ریشی که برای جلب رضایت او گذاشته بودم.
گور پدرش! آنقدر خر زیاد است که این دفعه سوار شدن دو تا بی ریشش نصیب ما شده.
انگار برق بود. بابا عصر شده یا هوا ابری است. ببینیم ساعت چنده؟
باز هم برق زد. نه مثل اینکه هوا خیال باریدن دارد. آخر توی این فصل سال! کاش لااقل تنها نبودم...
چند قطره باران که به شیشه خورد، دست و پایش را گم کرد. نه قهوهخانهای بود، نه خانه.
این جاده لعنتی هم که تابلو کیلومتر شمار ندارد! صدای رعدهم شنیده شد.
شیشهها را بست وبالاکشید. باران شدید شد . یک تریلی ازرو به رومیآمد.
چراغ بزنم شاید بایستد. راست و پوست کنده میگویم که من از رعد و برق میترسم.
چراغ داد و رفت. آمد ترمز کند که جاده تازه باران خورده لیز بود و منحرف شد.
دنده عوض کرد، عقب، جلو، یک دو، نه!انگار ماشین نمیخواست از کنار جاده بکند و سر به راه بشود...
هوا که تاریک شد، دیگر هیچ رمقی نداشت. باران ، رعد، برق و تاریکی .
خودش هم نمیدانست چطور توانست ماشین را از چاله در آورد و راه بیندازد.
ماشین جلو میرفت، امّا به کجا؟ دست و پایش را گم کرده بود. دور خودش میچرخید.
حتی نمی دانست چطور برف پاککن و چراغ ماشین را روشن کند.
در ماشین را باز کرد و بیرون زد. این هم شد شغل؛ خاک بر سر من،
به هزار رنگ در می آیم و هزار نقش بازی میکنم تا...
آخر چرا من باید از رعد و برق بترسم.
حس میکرد که دارد میمیرد. انگشتهایش را توی گوشهایش فرو برده بود تا صدای مرگ را نشنود.
دوباره پرید توی ماشین و در را بست. ماشین را روشن کرد و گاز داد.
چرا کلید چراغها را نمیزد؟ چرا آنقدر دست پاچه بود؟ این بار تصمیم گرفت هیچ نترسد.
به رعد و برق هم درس خواهم داد.
خیره به شیشه ماشین، منتظر برقی شد که همه جا را روشن کند.
میخواست از روشنایی برق استفاده کند و راه و جاده را باز کند.
بیرون آمد، دوباره رفت توی ماشین، توی گل و لای افتاد ، گریه کرد. خندید، فریاد زد. فحش داد، نفرین کرد.
صبح که شد، جَسد گل آلود مردی در کنار اتومبیلش پیدا شد.
ژاندارمها گفتند رسیدگی به این پرونده در محدوده اختیارات نیروی انتظامی شهر است؛
چون محل مرگ مردِ گل آلود با شهر فاصله زیادی ندارد.
آنانند که گمراهی را به راه راست خریدند پس تجارت آنها سود نکرد و راه هدایت نیافتند
مثل ایشان مثل کسی است که آتش بیفروزد پس تا روشن کند اطراف خود را ،
خدا آن روشنی را ببرد و ایشان را در تاریکی رها کند که (راه حق و طریق سعادت را) هیچ نبینند
آنها کر و گنگ و کورند و از ضلالت خود بر نمیگردند
یا مثل آنان چون کسانی است که در بیابان باران تندی بر آنان ببارد
و در تاریکی رعد و برق آنان سر انگشت خود را از بیم مرگ بر گوش نهند و عذاب خدا کافران را فراگیرد
(آیات ۱۶ تا ۱۹ سوره بقره)


پدیدآورنده:مصطفی رحمان دوست،
بشارت
 

montazer

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پاسخ : داستان هاي ديني و مذهبي

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد همه آرزوی تملک آنرا داشتند.
باديهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديهنشین تعویض کند.


باديهنشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را باتمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیلهای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا در آورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد، در حاشیهي جادهای درازکشید.
او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد...


مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدانالهکنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم.
روزهاست که چیزی نخوردهام نمیتوانم از جا بلند شوم دیگر قدرت ندارم.


مرد به او کمک کرد که سواراسب شود به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول باديهنشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم.


باديهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورترایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.
برای هیچکس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي...


باديهنشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟
مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.
باديهنشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد...

ای کاش فقیر نماها هم این داستان رو بشنوند و عبرت بگیرند

برگرفته از کتاب بالهايي براي پرواز
 
بالا