حكیم و پادشاه

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
ناصرالدین شاه در سفر خراسان ، به هر شهری كه وارد می شد، طبق معمول ، تمام طبقات به استقبال و دیدنش می رفتند. موقع حركت از آن شهر نیز او را مشایعت می كردند تا اینكه وارد سبزوار شد. در سبزوار نیز عموم طبقات از او استقبال و دیدن كردند، تنها كسی كه به بهانه انزوا و گوشه نشینی از استقبال و دیدن امتناع كرد حكیم و فیلسوف و عارف معروف حاج ملا هادی سبزواری بود.

از قضا تنها شخصیتی كه شاه در نظر گرفته بود در طول راه مسافرت خراسان او را از نزدیك ببیند، همین مرد بود كه تدریجا شهرت عمومی در همه ایران پیدا كرده بود و از اطراف كشور، طلاب به محضرش شتافته بودند و حوزه علمیه عظیمی در سبزوار تشكیل یافته بود.

شاه كه از آن همه استقبال و دیدن ها و كرنش ها و تملق ها خسته شده بود، تصمیم گرفت خودش به دیدن حكیم برود. به شاه گفتند:حكیم ، شاه و وزیر نمی شناسد شاه گفت : ولی شاه ، حكیم را می شناسد جریان را به حكیم اطلاع دادند، تعیین وقت شد و یك روز در حدود ظهر، شاه فقط به اتفاق یك نفر پیشخدمت به خانه حكیم رفت ، خانه ای بود محقر با اسباب و لوازمی بسیار ساده . شاه ضمن صحبت ها گفت :هر نعمتی شكری دارد، شكر نعمت علم ، تدریس و ارشاد است ، شكر نعمت مال اعانت و دستگیری است ، شكر نعمت سلطنت هم البته انجام حوائج است ، لهذا من میل دارم شما از من چیزی بخواهید تا توفیق انجام آن را پیدا كنم . فرمود: من حاجتی ندارم ، چیزی هم نمی خواهم . شنیده ام شما یك زمین زراعتی دارید، اجازه بدهید دستور دهم آن زمین از مالیات معاف باشد. شاه گفت : دفتر مالیات دولت مضبوط است كه از هر شهری چقدر وصول شود. اساس آن با تغییرات جزئی به هم نمی خورد. اگر در این شهر از من مالیات نگیرند همان مبلغ را از دیگران زیادتر خواهند گرفت ، تا مجموعی كه از سبزوار باید وصول شود تكمیل گردد.

حکیم فرمود: شاه راضی نشوند كه تخفیف دادن به من یا معاف شدن من از مالیات ، سبب تحمیلی بر یتیمان و بیوه زنان گردد به علاوه دولت كه وظیفه دارد حافظ جان و مال مردم باشد، هزینه هم دارد و باید تامین شود. ما با رضا و رغبت ، خودمان این مالیات را می دهیم . شاه گفت :میل دارم امروز در خدمت شما غذا صرف كنم و از همان غذای هر روز شما بخورم ، دستور بفرمایید نهار شما را بیاورند.

حكیم بدون آن كه از جا حركت كند فریاد كرد:غذای مرا بیاورید فورا آوردند، طبقی چوبین كه بر روی آن چند قرص نان و چند قاشق و یك ظرف دوغ و مقداری نمك دیده می شد جلو شاه و حكیم گذاشتند. حكیم به شاه گفت :بخور كه نان حلال است ، زراعت و جفت كاری آن دسترنج خودم است شاه یك قاشق خورد اما دید به چنین غذایی عادت ندارد و از نظر او قابل خوردن نیست ، از حكیم اجازه خواست كه مقداری از آن نان ها را به دستمال ببندد و تیمنا و تبركا همراه خود ببرد. پس از چند لحظه ، شاه با یك دنیا بهت و حیرت ، خانه حكیم را ترك كرد.

منبع: داستان راستان/شهيد مطهري

 
بالا