ماجرای طفلان حضرت مسلم(ع):
مشهور و معروف میان شیعیان عراق این است كه محمّد و ابراهیم، فرزندان مسلم بن عقیل هستند. همچنین شیخ صدوق در أمالى، روایتى نقل مى كند كه نشان مى دهد آن دو، فرزندان مسلم هستند. نام مادرشان در تاریخ ذكر نشده است. محمّد در سال 52هـ . ق. و ابراهیم در سال 53هـ . ق. متولّد شدند.
محمّد و ابراهیم، همراه سایر افراد خانواده مسلم بن عقیل در كربلا حضور داشتند. عصر عاشورا، پس از شهادت امام حسین(علیه السلام) ، زمانى كه لشكر عمربن سعد به خیام امام حسین(علیه السلام) هجوم آورد، محمّد و ابراهیم از ترس پا به فرار گذاشتند ولى راه را گم كرده و توسّط سربازان عبیدالله بن زیاد دستگیر شدند. آن دو را نزد عبیدالله آوردند.عبیدالله به شخصى كه بعضى منابع نام او را مشكور مى دانند ـ گفت: این دو را در زندان بیانداز و از غذاى خوب و آب سرد و گوارا محرومشان كن و بر آنها سخت بگیر. زندانبان هر روز هنگام شب، دو قرص نان و كوزه آبى برایشان مى آورد. سرانجام یكى به دیگرى گفت: «خوب است حالا كه هنگام شب است و شبها برایمان غذا مى آورند، روزها روزه بگیریم.»
بدینگونه تمام روزها روزه مى گرفتند. پس از یكسال كه همه سختى ها را تحمّل كردند، یكى به دیگرى گفت:
«اگر بیش از این در اینجا بمانیم، مى ترسم هلاك شویم. خوب است خودمان را به زندانبان معرفى كنیم، شاید بر ما آسان گیرد.»
خودشان را به زندانبان معرّفى كردند; وى پس از شناختن آن دو، ناراحت و متأثر شد و به دست و پاى آنها افتاد و طلب بخشش كرد. شب كه فرا رسید. آنان را تا كنار راه همراهى كرد و خطاب به آنها گفت:
«بروید در امان خدا، روزها به استراحت بپردازید و شبها حركت كنید كه سربازان عبیدالله شما را دستگیر نكنند.»
مشكور پس از آزادى آن دو، به زندان برگشت. صبح كه خبر فرار دو كودك منتشر شد. مأموران حكومتى، مشكور را نزد عبیدالله آوردند. عبیدالله پرسید: «با پسران مسلم چه كردى؟» گفت: «آنها را در راه خدا آزاد كردم»، عبیدالله دستور داد 500 تازیانه به او بزنند. مشكور در حال تازیانه خوردن به شهادت رسید.
پسران مسلم، پس از مدّتى راه پیمودن، خسته شدند. آن دو زنى را دیدند كه مقابل درِ خانه اش نشسته است. خود را به وى معرفى كردند. او كه از دوستداران اهل بیت()بود، آنها را به خانه برد و پذیرایى كرد.
دامادش حارث بن عمره طائی كه جزو یاران عبیدالله بود و در كربلا حضور داشت ـ شب هنگام، خسته به منزلش برگشت و گفت: دو فرزند مسلم از زندان گریخته اند. هركس یكى از آنها را بیابد، عبیدالله هزار درهم جایزه مى دهد.
حارث، نیمه هاى شب، صدایى از اتاق كنارى شنید، از جاى خود برخاست و آن دو طفل را دید و پرسید: شما كیستید؟ آنها، امان خواستند و خود را معرفى كردند. حارث وقتى مطمئن شد كه آنها فرزندان مسلم هستند، هر دو را با طناب محكم بست، تا فرار نكنند، سپیده دم، خود، پسر و غلامش به سوى فرات رفتند تا آن دو كودك را بكشند. شمشیرى به غلامش ـ فلیح ـ داد و گفت: سر از تنِ آنان جدا كن. كودكان، خود را به غلام معرفى كردند.
او از كشتن آنها امتناع كرد و خود را در نهر فرات انداخت و به سوى دیگر نهر شنا كرد. حارث شمشیر را به پسرش داد، ولى پسرش هم پس از اینكه آن دو را شناخت، از كشتن سر باز زد و خود را در نهر فرات انداخت و به سوى دیگر نهر شنا كرد.
حارث به كودكان نزدیك شد تا خود آنها را بكشد. آن دو التماس كردند تا از كشتن آنها صرف نظر كند. گفتند: ما را نزد عبیدالله ببر تا خودش حكم كند، حارث قبول نكرد. گفتند: «پس اجازه بده چند ركعت نماز بخوانیم»، پذیرفت. كودكان چهار ركعت نماز خواندند و در پایان گفتند:«یَا حَیُّ یَا حَكِیمُ یَا أَحْكَمَ الْحَاكِمِینَ»; «میان ما و او به حق حكم كن».
حارث، ابتدا سرِ برادر بزرگتر (محّمد) و سپس سر ابراهیم را از بدن جدا كرد و اجسادشان را در نهر فرات انداخت و سرها را در توبره اى گذاشت و نزد عبیدالله رفت و سرها را جلو وى انداخت. عبیدالله، سرها را كه دید، متأثر شد; به طورى كه سه مرتبه،بلند شد و نشست و پرسید: آنها را كجا یافتى، گفت: میهمان یكى از پیر زنان قبیله ما بودند.
ابن زیاد گفت: حق میهمانى آنان را ادا نكردى؟ گفت: بله مراعات نكردم. گفت: وقتى خواستى آن دو را بكشى، به تو چه گفتند؟ حارث گفت: اشك در چشمشان جارى گشت و به من گفتند: اى مرد، دست ما را بگیر و به بازار ببر و ما را بفروش واز پولى كه از فروش ما به دست مى آورى بهره ببر و ما را نكش. ابن زیاد پرسید؟تو چه گفتى؟ گفت: درخواست آنها را قبول نكردم و گفتم: چاره اى جز كشتن شماندارم تا اینكه سر شما را براى عبیدالله ببرم و جایزه بگیرم. ابن زیاد پرسید: دیگر چه گفتند؟
حارث گفت: با التماس و زارى گفتند: خویشاوندى ما با رسول الله(صلى الله علیه وآله) را ملاحظه كن. ولى من در جواب گفتم: شما را با رسول خدا هیچ خویشاوندى نیست. ابن زیاد پرسید: سخن دیگرى هم گفتند؟ حارث گفت: آرى، گفتند: ما را زنده نزد عبیدالله ببر تا او هر چه خواهد حكم كند، من قبول نكردم. پس وقتى ناامید شدند از من درخواست كردند اجازه دهم چند ركعت نماز بخوانند، قبول كردم. آنان چهار ركعت نماز خوانده و گفتند:«یَا حَیُّ یَا حَكِیمُ یَا أَحْكَمَ الْحَاكِمِینَ»; «میان ما و او به حق داورى كن.»
در این لحظه عبیدالله گفت:
«احكم الحاكمین حكم كرد، كیست كه برخیزد واین فاسق رابه درك واصل كند؟»
شخصى شامى قبول كرد. عبیدالله دستور داد: این فاسق را ببر در همان مكانى كه این كودكان را در آنجا كشته، گردن بزن و سرش را برایم بیاور.
مشهور و معروف میان شیعیان عراق این است كه محمّد و ابراهیم، فرزندان مسلم بن عقیل هستند. همچنین شیخ صدوق در أمالى، روایتى نقل مى كند كه نشان مى دهد آن دو، فرزندان مسلم هستند. نام مادرشان در تاریخ ذكر نشده است. محمّد در سال 52هـ . ق. و ابراهیم در سال 53هـ . ق. متولّد شدند.
محمّد و ابراهیم، همراه سایر افراد خانواده مسلم بن عقیل در كربلا حضور داشتند. عصر عاشورا، پس از شهادت امام حسین(علیه السلام) ، زمانى كه لشكر عمربن سعد به خیام امام حسین(علیه السلام) هجوم آورد، محمّد و ابراهیم از ترس پا به فرار گذاشتند ولى راه را گم كرده و توسّط سربازان عبیدالله بن زیاد دستگیر شدند. آن دو را نزد عبیدالله آوردند.عبیدالله به شخصى كه بعضى منابع نام او را مشكور مى دانند ـ گفت: این دو را در زندان بیانداز و از غذاى خوب و آب سرد و گوارا محرومشان كن و بر آنها سخت بگیر. زندانبان هر روز هنگام شب، دو قرص نان و كوزه آبى برایشان مى آورد. سرانجام یكى به دیگرى گفت: «خوب است حالا كه هنگام شب است و شبها برایمان غذا مى آورند، روزها روزه بگیریم.»
بدینگونه تمام روزها روزه مى گرفتند. پس از یكسال كه همه سختى ها را تحمّل كردند، یكى به دیگرى گفت:
«اگر بیش از این در اینجا بمانیم، مى ترسم هلاك شویم. خوب است خودمان را به زندانبان معرفى كنیم، شاید بر ما آسان گیرد.»
خودشان را به زندانبان معرّفى كردند; وى پس از شناختن آن دو، ناراحت و متأثر شد و به دست و پاى آنها افتاد و طلب بخشش كرد. شب كه فرا رسید. آنان را تا كنار راه همراهى كرد و خطاب به آنها گفت:
«بروید در امان خدا، روزها به استراحت بپردازید و شبها حركت كنید كه سربازان عبیدالله شما را دستگیر نكنند.»
مشكور پس از آزادى آن دو، به زندان برگشت. صبح كه خبر فرار دو كودك منتشر شد. مأموران حكومتى، مشكور را نزد عبیدالله آوردند. عبیدالله پرسید: «با پسران مسلم چه كردى؟» گفت: «آنها را در راه خدا آزاد كردم»، عبیدالله دستور داد 500 تازیانه به او بزنند. مشكور در حال تازیانه خوردن به شهادت رسید.
پسران مسلم، پس از مدّتى راه پیمودن، خسته شدند. آن دو زنى را دیدند كه مقابل درِ خانه اش نشسته است. خود را به وى معرفى كردند. او كه از دوستداران اهل بیت()بود، آنها را به خانه برد و پذیرایى كرد.
دامادش حارث بن عمره طائی كه جزو یاران عبیدالله بود و در كربلا حضور داشت ـ شب هنگام، خسته به منزلش برگشت و گفت: دو فرزند مسلم از زندان گریخته اند. هركس یكى از آنها را بیابد، عبیدالله هزار درهم جایزه مى دهد.
حارث، نیمه هاى شب، صدایى از اتاق كنارى شنید، از جاى خود برخاست و آن دو طفل را دید و پرسید: شما كیستید؟ آنها، امان خواستند و خود را معرفى كردند. حارث وقتى مطمئن شد كه آنها فرزندان مسلم هستند، هر دو را با طناب محكم بست، تا فرار نكنند، سپیده دم، خود، پسر و غلامش به سوى فرات رفتند تا آن دو كودك را بكشند. شمشیرى به غلامش ـ فلیح ـ داد و گفت: سر از تنِ آنان جدا كن. كودكان، خود را به غلام معرفى كردند.
او از كشتن آنها امتناع كرد و خود را در نهر فرات انداخت و به سوى دیگر نهر شنا كرد. حارث شمشیر را به پسرش داد، ولى پسرش هم پس از اینكه آن دو را شناخت، از كشتن سر باز زد و خود را در نهر فرات انداخت و به سوى دیگر نهر شنا كرد.
حارث به كودكان نزدیك شد تا خود آنها را بكشد. آن دو التماس كردند تا از كشتن آنها صرف نظر كند. گفتند: ما را نزد عبیدالله ببر تا خودش حكم كند، حارث قبول نكرد. گفتند: «پس اجازه بده چند ركعت نماز بخوانیم»، پذیرفت. كودكان چهار ركعت نماز خواندند و در پایان گفتند:«یَا حَیُّ یَا حَكِیمُ یَا أَحْكَمَ الْحَاكِمِینَ»; «میان ما و او به حق حكم كن».
حارث، ابتدا سرِ برادر بزرگتر (محّمد) و سپس سر ابراهیم را از بدن جدا كرد و اجسادشان را در نهر فرات انداخت و سرها را در توبره اى گذاشت و نزد عبیدالله رفت و سرها را جلو وى انداخت. عبیدالله، سرها را كه دید، متأثر شد; به طورى كه سه مرتبه،بلند شد و نشست و پرسید: آنها را كجا یافتى، گفت: میهمان یكى از پیر زنان قبیله ما بودند.
ابن زیاد گفت: حق میهمانى آنان را ادا نكردى؟ گفت: بله مراعات نكردم. گفت: وقتى خواستى آن دو را بكشى، به تو چه گفتند؟ حارث گفت: اشك در چشمشان جارى گشت و به من گفتند: اى مرد، دست ما را بگیر و به بازار ببر و ما را بفروش واز پولى كه از فروش ما به دست مى آورى بهره ببر و ما را نكش. ابن زیاد پرسید؟تو چه گفتى؟ گفت: درخواست آنها را قبول نكردم و گفتم: چاره اى جز كشتن شماندارم تا اینكه سر شما را براى عبیدالله ببرم و جایزه بگیرم. ابن زیاد پرسید: دیگر چه گفتند؟
حارث گفت: با التماس و زارى گفتند: خویشاوندى ما با رسول الله(صلى الله علیه وآله) را ملاحظه كن. ولى من در جواب گفتم: شما را با رسول خدا هیچ خویشاوندى نیست. ابن زیاد پرسید: سخن دیگرى هم گفتند؟ حارث گفت: آرى، گفتند: ما را زنده نزد عبیدالله ببر تا او هر چه خواهد حكم كند، من قبول نكردم. پس وقتى ناامید شدند از من درخواست كردند اجازه دهم چند ركعت نماز بخوانند، قبول كردم. آنان چهار ركعت نماز خوانده و گفتند:«یَا حَیُّ یَا حَكِیمُ یَا أَحْكَمَ الْحَاكِمِینَ»; «میان ما و او به حق داورى كن.»
در این لحظه عبیدالله گفت:
«احكم الحاكمین حكم كرد، كیست كه برخیزد واین فاسق رابه درك واصل كند؟»
شخصى شامى قبول كرد. عبیدالله دستور داد: این فاسق را ببر در همان مكانى كه این كودكان را در آنجا كشته، گردن بزن و سرش را برایم بیاور.