بچه که بودم بعضی وقت ها یواشکی بابام رو نگاه می کردم.
ساعت ها با دست مشغول جمع کردن آشغال های ریزی بود که روی فرش ریخته شده بود...
اینکارش برام عجیب بود !
چون می گفتم چه کاریه ؟! ما که جارو میکنیم !!!
چند روز پیش که حسابی داشتم با خودم فکر میکردم که چه جوری مشکلاتم رو حل کنم یهو به خودم اومدم دیدم که یک عالمه آشغال از روی فرش جلوی خودم جمع کردم...!