♦•♦ من و پشه ♦•♦

*Helma*

کاربر با تجربه
"بازنشسته"

چند وقت پیش یه شب ، داشتم میخوابیدم که یهو یه پشه اومد صاف نشست






نوک دماغم !

یه نیگا بهش انداختمو گفتم : سلام

گفت : علیک ..​
گفتم : چیه؟​
گفت: میخوام نیشت بزنم​
گفتم : بیخیال ... این دفه رو کوتا بیا

گفت: تو بمیری راه نداره . گشنمه .


گفتم : الان میتونم با مشتم لهت کنم .​


گفت : خودتم میدونی که تا بیای بزنی جا خالی دادمو مشتت میخوره وسط دماغت !​



به نظر حرفش منطقی میومد !​


گفتم : خیلی پستی​


..ی دفه آهی بلند از ته دلش کشید و ساکت شد ...​


گفتم چی شد؟؟​


گفت : حاضری ؟​


گفتم: تا جوابمو ندی نمیذارم بزنی ...​


وقتی اصرارمو دید . دستمو گرفت و گفت : دنبالم بیا​


گفتم کجا؟؟؟​


گفت: مگه نمیخای جواب سوالتو بدونی ؟پس هیچ نگوو و دنبالم بیا​


...ازجام بلند شدم و باهمدیگه راه افتادیم و رفتیم رفتیم و بازهم رفتیم...​


گفت: هنوزم اصرار داری بدونی یا همینجا کارو تموم کنم ؟؟​


گفتم : اینهمه راه اومدم تا جواب سوالمو بگیرم ... بریم​


یهو یه لبخند زد و با دست زد به پشتم و گفت: این پشتکارته که​


منو کشته !​


راستش از شما چه پنهون ،یه جورایی ازش خوشم اومده بود .​


به این فکر میکردم که اونقدا هم بچه بدی نیس !​


تو این فکرا بودم که یهو گفت : آهااای آق پسر .ریسیدیم !​

گفتم : خب



گفت :خب که خب .​


گفتم : زهر مااار ..پس جواب سوالم چی شد؟؟​


یهو دیدم اشک تو چشماش حلقه زد و سرشو انداخت پایین !​


گفتم :چیه ؟​


گفت : این سوراخو که میبینی توش زنو بچم زندگی میکنه !​


اونشبی که یه پیف پاف خالی کردی تو اتاقت یادت میاد ، لعنتی؟؟​


گفتم : آرره .چطور ؟؟​


گفت: زن من اونشب اومده بود تو اتاقت . ولی توئه نامرررد با اون زهرماری​


که به خوردش دادی اونو افلیج کردی . الان من موندم و 70 ، 80 تا بچه قد و نیم قد و یه زن افلیج !!​


اونم به این خاطرکه توئه لعنتی حاضر نبودی یه چیکه ازون خونتو به ما بدی !!​


......................................​


سکوت سنگینی بینمون برقرار شد !​


بغضی تلخ داشت گلومو فشار میداد . راسشو بخاید دیگه طاقت نیووردمو زدم زیر گریه ........​


....................​

از فردای اونشب ما باهم شدیم عین دوتا دوست خوب .



هرشب میاد پیشمو تا دلش میخاد میذارم خون بخوره .​


راستش خودش حد و حدودشو میدونه و هیچوقت سواستفاده نمیکنه !​


حال زنشم خدارو شکر روز به روز داره بهتر و بهتر میشه !​


تا اینکه دیشب دیدم دوتایی با زنش که یه عصا زیر بغلش داشت​


اومدن پیشم ..​


جای همگی خالی ..​


دوتاییشون نشستن رو دماغم و گفتن : بزنیم ؟؟​


منم خندیدمو گفتم :​


هرچقد دلتون میخاید بزنید .خوش باشید ...​


یعنی عاشق این پشتکارو پیگیریت هستم که تا آخر نشستی خوندی :p
 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
جالب بود متشکرم :53:ولی من فک کردم میتونم جواب اون سوالی که همیشه ذهنمو درگیر کرده بود رو بگیرم وگرنه عمرا این متنو دنبال میکردم:p
 
بالا