ساعت ها همه خوابند

  • نویسنده موضوع Ali
  • تاریخ شروع

Ali

مدیریت کل
پرسنل مدیریت
"مدیر کل"

[h=2]عنوان : ساعت ها همه خوابند
نویسنده : حسينعلي جعفري
موضوع :مجموعه داستان های دفاع مقدس،ایثار و شهادت
كشته مردۀ اين بود بهش بگويند:
« ساعت چنده، سقا؟»
با كف دست صفحۀ ساعت را پاك مي كرد و … دوباره مي پرسيدند كه باز هم با كف دست صفحه ساعت را پاك مي كرد و.. بچه ها از خنده ريسه مي رفتند. چند روزي بود، كه ديگر با بچه ها شوخي نمي كرد و جواب شوخي هايشان را هم نمي داد . به قول بچه ها ديگر حال نمي داد، يا ضعيف حال مي داد. انگار با خودش حرف بزند ، هي مي گفت :
« ساعت ها همه خوابند !»
همه سقا صداش مي زدند! بعضي از بچه ها تا مي ديدنش بر سينه مي زدند و مي خواندند:
- سقاي دشت كربلا…»
نمي ايستاد كه بقيه اش را گوش كند و مي گفت :
« خاك كف پاش هم نمي شم .»
راننده تانكر كوچكي بود كه پشت تويوتا وانت سوار كرده بودند. مي رفت شهر وآب براي بچه ها مي آورد.كار هر روزش بود. شهر ميان دود و آتش بود و خالي از سكنه! همه فرار كرده بودند و دشمن شهر خالي را هر روز به توپ مي بست. شايد فكر مي كرد كه هنوز كسي توي شهر مانده يا اني كه مي خواست پاي هيچ رزمنده اي به آن جا نرسد. سقا مي رفت كه آب بياورد و مي آورد . نمي دانست كه آب شهر از كجا مي آيد؛ از چاه؟ از چشمه؟ از رودخانه؟ اصلاًمهم نبود كه بداند و نمي خواست كه بداند. فقط از روي كنجكاوي يا به قول خودش فضولي اين چيزها به ذهنش مي آمد.
باراول كه پا به اين شهر جنگ زده گذاشت ، توي حياط اولين خانه رفت و شير آب را باز كرد. « فيسي » كرد و تمام . انگار چرخ دوچرخه اي پنچر شده باشد. به چند حياط ديگر هم سرزد؛ دريغ از يك قطره آب! سوار ماشسن شد كه گشتي توي شهر بزند. اگر صداي انفجار گاه به گاه توپ و خمپاره نبود، مي شد گفت«شهر ارواح» است . شهري كه دچار خواب و خرابي شده بود و عجيب بود غربت و تنهايي مي داد! بوي گند لاشه ها هم بود؛ آدمها؟ حيوان ها؟ لاشه گربه اي را توي جوي خشك ديد و عقش گرفت.
توي خيابان سوم بود كه ديد آب از كنار جدول راه گرتفه است. مسير آب را گرفت به لولۀ تركش خورده و تركيدۀ جلوي يك مدرسه رسيد. تابلوي مدرسسه يك بر شده بود . اسم روي تابلو را بلند خواند، انگار براي كسي كه نبود:
- دبستان انقلاب.»
پسرانه يا دخترانه؟ نمي دانست و مهم هم نبود . شاگردانش كجا بودند؟ سمت چپ مدرسه بي سقف بود و پنجره اي توي حياط افتاده بود. لوله سيخ ايستادهبود توي هوا و مثل فواره آب مي پاشيد . آب روي آسفالت زخمي پخش مي شد . پس كسان ديگري هم براي آب آن جا مي آمدند. عراقي ها؟ لرزيد و دست به اسلحه…اسلحه اش كجا بود؟
توي ماشين؟ پشت صندلي؟ سروان مي گفت :
« اسلحه را يك لحظه هم از خودتان دور نكنيد.»
بعد سينه صاف مي كرد و با صداي رساتري مي گفت:
« اسلحه شما عضوي از بدن شماست!»
ديگر از لفظ قلم حرف زدن سروان خنده اش نمي گرفت. اسلحه را از پشت صندلي برداشت و دور و بر را پاييد. خبري نبود. تند و دستپاچه تانكر را پر آب كرد و برگشت . جلوي سنگر فماندهي كه رسيد، سروان بيرون آمد و گفت:
« ازكجا آب آوردي؟
گفت:
« از شهر ، قربان!»
و اشاره به شهر جنگ زده كرد.
- با اجازه چه كسي؟»
مي خواست بگويد با اجازه ستوان،كه ستوان پيدايش شد و احترام گذاشت و گفت:
« من گفتم، قربان»
سروان چشم دراند و گفت:
« بچۀ مردم را فرستادي دم گلوله؛ آن هم بي خود و بي جهت؟ اگر گشتي هاي دشمن سر مي رسيدند چي؟»
ستوان گفت :
« تكرار نمي شود ، قربان!»
سروان ته ريش جوگندمي اش را خاراند و لحن پدرانه گرفت:
« در جنگ اولين اشتباه، آخرين اشتباه است.»
بعد با پشت دست اشاره كرد كه مرخص هستند. ستوان احترام گذاشت و رفت. سرباز ايستاده بود و اين پا و آن پا مي كرد.
-كاري داري؟»
سرباز مِن مِن كرد و گفت:
« قربان! مغازه ها پر جنس بود.»
ماشين را پشت ديوار بلند مسجد پارك كرد كه هم توي ديد دشمن نباشد و هم تركش نخورد . اول بايست سراغ مغازه ها مي رفت. اولين مغازه در نداشت و بودي ماست ترش مي داد و چند مغازه آن طرف تر سوپر ماركت «ايمان» قرار داشت كه تابلوي جلوي در سوپر ماركت كج و كله تو پياده روي زخمي افتاده بود . بوي بدي از مغازه بيدون مي زد. از قفسۀ كمپوت ها يك قوطي كمپوت گلابي برداشت.
سروان گفته بود: « مواظب باش! از تاريخ گذشته نباشد.»
قوطي كمپوت را زير و رو كرد، اما تاريخ انقضاء را پيدا نكرد. با صداي انفجار، ديوار مغازه لرزيد و قوطي از دستش افتاد. اولين بار بود كه بدون اجازه، به اجناس يك مغازه دست مي زد! بله خنديد و قوطي ديگري برداشت.
- دزد هم شديم!»
چشم هايش را تنگ كرد تا تاريخ انقضاء را بهتر ببيند و نديد . كيسه را از جيبش در آورد و چند تا قوطي كمپوت ريخت توي كيسه و راه افتاد. اسلحه روي شانه اش لق مي خورد و اذيتش مي كرد. كيشه هم سنگين تبود و هواي گرم و شرجي جنوب هم داشت، كلافه اش مي كرد. عرق از همه جايش راه افتاده بود . ايستاد و كيسه را زمين گذاشت. با آستين عرق از سر و رويش گرفت. دور و بر را پاييد . اسلحه را گذاشت روي شانۀ چپ و كيسه را با دست راست گرفت. دو سه قدم كه رفت، صداهايي شنيد. انگار چند نفر باهم حرف مي زدند. چپيد توي اولين حياط و پشت نخل بي سر،گوشۀ حياط پناه گرفت . سرك كشيد و از روي ديوار فرو ريخته ، آن سوي خيابان را نگاه كرد. صدا از توي كوچه روبه رويي مي آمد! آهسته از حياط گذشت . لنگه دمپايي بچه گانۀ سبز زنگ را لگد كرد و وارد خانه شد.
خانه در و پيكر نداشت و همه چيز وسط هال ولو بود؛ پارچ ، ليوان ، سفره ، ديس ، بشقاب، ..يك لايه خاك هم رويشان نشسته بود، داشتند ناهار مي خوردند يا شام؟ به اتاق پذيرايي رفت. رو به حياط بود، با دو پنجره كنده شد و سوراخ بزرگي در سقف! كه تكه اي از آسمان معلوم بود! از روي تل خاك و آجر كف اتاق گذشت و كنار پنجره رفت. سرك كشيد ، سه نفر را ديد. توي مغازه بودند و اجناس را زير و رو مي كردند. مي گفتند و مي خنديدند . يكي كه قد بلند بود رو به سرباز ايستاد. چيزي توي دستش بود. شايد كي قوطي كمپوت؟ حتماً دنبال تاريخ انقاضايش مي گفت ! برق سي اس را روي سينۀ مرد بلند قد ديد؛ دقيق تر شد. برق چند گردنبند طلا بود !
-كثافت ها!»
گلنگدن كشيد . اسلحه اش را مسلح كرد. كافي بود، به رگبار مي بست شان. اما سروان گفته بود :
« هيچ وقت تنهايي درگير نشويد. »
نشست . با آهي سرد، سر به ديوار تكيه داد، به ديوار طوسي رنگ روبه رو زل زد. مردي ميان سال با سبيل پر پشت و كله تاس و كراوات قرمز و كت مشكي ، از توي قاب عكس به او لبخند مي زد. اين مرد الان كجا بود؟ آن وقتي كه به دريچه دوربين لبخند زد به چي فكر مي كرد؟ لبخند ساختگي براي چي؟ خود فريبي ؟پُز شاري؟ بالاي سر مرد ساعت ديواري گِرد صفحه سفيدي ، ده دقيقه به هفت را نشان مي داد. چند روز بود كه اين ساعت را نشان مي داد؟
منتظر نشست ، تا آن سه نفر بروند.
هر روز به اين شهر جنگ زده مي آمد، تا آب و غذا ببرد. جست و جو براي غذا، خيلي وقت مي گرفت. مي بايست به تك تك مغازه ها سر بزند تا كنسرو و كمپوت تاريخ مصرف نگذشته ،پيدا كند . اگر چه شهر را نمي شناخت و هنوز هم اسم خيابان هايش را نمي دانست، اما مي دانست كه به كجا برود و از كجا بيايد. براي هر خيابان اسمي گذاشته بود :« خيابان آب، خيابان مسجد، خيابان مدرسه…،» خياباني هم كه توي يكي از خانه هايش ساعت سالم و در حال تيك تاك بود «خيابان ساعت زنده»مي ناميد!
براي بچه ها از شهر جنگ زده مي گفت من از غارت وسايل زندگي مردم توسط عراقي ها، يك روز كه توي شهر مي گشت، به چند سرباز عراقي برخورد. كاميون بار مي زدند! نتوانست خودداري كند . تيراندازي كرد يك نفرشان زخمي شد. رفت بالاي سر سرباز زخمي و تفنگ را روي شقيقه اش گذاشت. سرباز عراقي جزع و فزع مي كرد. نمي فهميد. تير به سينه اش خورده بود و ديگر كارش تمام بود.
مي خواست تير خلاص بزند! دستش لرزيد.اولين بار بود كه جان دادن آدم را مي ديد، آن هم آدمي كه به دست او كشته مي شد. كنارش زانو زد و قمقمه را نزديك دهانش گرفت. سرباز عراقي اب خورد و مُرد! بعد از آن بود كه هميشه مي گفت:
« دلسوزتر ازما ايراني ها پيدا نمي شده.»
به بچه ها سفارش كرد كه سروان نفهمد وگرنه مانع كارش مي شود .وقتي از نامگذاري خيابان و از پيدا كردن غذاتوي خانه ها و مغازه مي گفت ، بچه ها مي خنديدند و هر كس چيزي مي گفت :
- شهردار شهر جنگ زده!
- شهردار شهر بي سكنه!»
- دزد مغازه هاي بي صاحت!»
و حرف هايي از اين دست، كه دستمايه خنده و شوخي بچه ها بود. يك بار هم سروان حوصله اش سر رفت و دستور داد كه چند نفر با احتياط بروند و هر چه مواد غذايي هست جمع كنند و بياورند.
«سقا» گفت :« آب چي ، قربان؟»
سروان دستش را روي سانۀ «سقا» گذاشت و گفت :
« از رودخانه مي آري .»
« سقا» نمي دانست چه بگويد. دوري راه را بهانه كرد.
سروان گفت:
« حرف دلت اين نيست، هست؟ »
«سقا»گفت:
«ساعت هاي تو شهر چي قربان؟»
سروان پدرانه شانه اش را مالش دادو گفت:
« حرفت رو بزن.»
«سقا» كلاهش را روي سرش جابه جا كرد و از ساعت هاي ديواري شهر گفت. چند بار پيشِ سربازها هم همين را گفته بود، كه بهش خنديده بودند. يكي گفت:
« طرف خل شده و زده به سرش»
گفت:
« ساعت هاي شهر هم خوابيده اند.»
سروان سرش را جلوتر آورد و گفت:
« بله؟»
گفت: « ساعت هاي شهر همه خوابيده اند.»
و بغض كرد.
سروان كلاه از سرش برداشت و دست به موهاي صاف و مرتب جوگندمي اش كشيد و گفت:
« منظورت رو نمي فهممم، پسرم!»
- بايد فكري به حالشان بكنيم.»
- چه فكري؟»
- راهشان بيندازيم .فقط باطري مي خواهند!»
نمي دانست كه چرا هر وقت مي خواست با سروان حرف بزند، مثل خودش لفظ قلم حرف مي زد كه بعدها دور و بري ها دست بگيند و ادايش را در بياورند. سروان چند لحظه به چشم هايش زل زد و هيچي نگفت. انگار دنبال رازي مي گفت؛ رازي كه به زبان نمي آيد . آخرش گفت:
« از همان جا آب بياورد!»
«سقا» وقت بيشتري توي شهر مي ماند و همه جا را مثل كف دستش شناخته بود . گاه سعي مي كرد كه وسايل هر خانه ار جمع و جور كند! مي گفت، كه روزي حتماً صاحبخانه برمي گردد. از توي مغازه ها
باطري ها را جمع مي كرد و ساعت هاي ديواري شهر را راه مي انداخت. اولين ساعتي كه راه انداخت، ساعت روميزيِ كنار عكس دختركي دو سه ساله بود. گردنش را كج كرده بود و ناز مي خنديد. ساعت مدرسه را هم راه انداخت.هر دفعه كه نيت مي كرد ساعت مسجد را راه بيندازد ، گذرش مي افتاد به خانه اي كه ساعتش خواب بود. مي گفت:« چراغي كه به خانه رواست به مسجد حرام است!»
روزي كه رزمندگان وارد شهر شدند«سقا» هم آمد كه با آخرين باطري ساعت مسجد را راه بيندازد. چند بار تا دم در مسجد آمد. چون پوتين پاش بود داخل نرفت. اين بار وضو گرفت و توي مسجد رفت. مسجد اگر چه زخم داشت ولي سرپا بود . آرام بي خيالِ سروصداي انفجارهاي دور و نزديك، تا جلوي محراب پيش رفت . ساعت درست زير كاشي آبي « الله » قرار داشت و تيك و تاك مي كرد، و ساعت دوازده را نشان مي داد.

درباره نويسنده:متولد 1347، ساري
فارغ التحصيل كارشناسي ارشد رشته علوم سياسي
- انتشار كتاب« بررسي هنري بهترين قصه قرآن»، حوزه هنري ، 1376
- انتشار كتاب «ماه تمام بود » (مجموعه داستان )، كيهان، 1377
- انتشاركتاب «عطش باران» (مجموعه شعر ، زمزم هدايت قم، 1358
منبع:منبع :منتخب جايزه ادبي يوسف (مسابقه سراسري داستان دفاع مقدس)

[/h]
 
بالا