دفتر را برد گذاشت رو به روش گفت: «بیا این همه نمره بیست.»
بغض گلویم را گرفته بود؛ بغضی سنگین.
رو به قاب عکس کرد و گفت: «مگه نگفتی هر وقت نمره بیست بگیرم جایزه می دی؟»
بعد با اون چهره و نگاه معصومانه اش رو به من کرد و گفت:
«مامان من جایزه نمی خوام فقط بگو بابا بیاد خونه.»
دیگه نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم، رفتم قاب عکس باباش را از روی تاقچه برداشتم و گذاشتم توی کمد.