سعی می کردم چشمانم فقط کفشهایم را نگاه کند. دوست داشتم کبک می بودم تا سرم را لای برف کنم و نبینم که اطرافم چگونه شده است. چندسال پیش که در این شهر بزرگ شده بودم وضعیت جامعه اینگونه نبود. همه با هم مهربان بودند. همه حجاب رعایت می کردند. مردانمان چشمانشان پایین بود و زنانمان، زینت هایشان در خانه.
اما چه شده بود که الان مردان، چشمانشان دنبال زینت های زنانی است که دیگر، جایش درخانه نیست؟؟؟؟
مردم همان مردم اند. اما چه چیزی جامعه را اینگونه تغییر داده...
انگار این جامعه، دیگر حیات معنوی ندارد. حیات طیبه اش را کجا وانهاده است؟
در این فکر ها بودم که روحانی ای را دیدم. آرام و سنگین حرکت می کرد. برخی او را مسخره می کردند. برخی متلک می انداختند. برخی.. اما بودند کسانی هنوز که احترامش کنند. می اندیشیدم که نکند این رفتارها باعث شرمساری از لباس روحانیت شود و او نیز دیگر این لباس مقدس را نپوشد.
باز هم به کفش هایم نگاه می کردم. چطور می توانم وضعیت را درست کنم؟ چه شده که اینطور خراب شده و چطور می توان بازسازی کرد؟
یادم به اتفاقی افتاد که چندی پیش در خانه پدری، مرا به همین اندیشه برده بود:
یادگار پدربزرگم بود. نسل اندر نسل گشته بود تا صحیح و سالم به ما رسیده بود. در صندوقچه ای نگهداری اش می کردیم و مراقبش بودیم. تا اینکه روزی، دیدیم، قطعه های شکسته شده اش بر زمین پخش شده بود. چه شده بود؟ چه کسی شکانده بودش؟ دست چه کسی به این یادگار قیمتی سالیان دراز نسل های قدیم ما افتاده بود؟
می اندیشیدم که چه شد که اینگونه شد؟ و من چه باید بکنم تا این یادگار را بازسازی کنم؟
چقدر این دو شبیه هم بود. یادگار نسل های قبل بود. همه قوتمان به این یادگار بود. ناگهان از بین رفت و ما در تکاپوی بازسازی اش شدیم...
این یادگار چه بود و ما چطور می توانستیم بازسازی اش کنیم؟
اما چه شده بود که الان مردان، چشمانشان دنبال زینت های زنانی است که دیگر، جایش درخانه نیست؟؟؟؟
مردم همان مردم اند. اما چه چیزی جامعه را اینگونه تغییر داده...
انگار این جامعه، دیگر حیات معنوی ندارد. حیات طیبه اش را کجا وانهاده است؟
در این فکر ها بودم که روحانی ای را دیدم. آرام و سنگین حرکت می کرد. برخی او را مسخره می کردند. برخی متلک می انداختند. برخی.. اما بودند کسانی هنوز که احترامش کنند. می اندیشیدم که نکند این رفتارها باعث شرمساری از لباس روحانیت شود و او نیز دیگر این لباس مقدس را نپوشد.
باز هم به کفش هایم نگاه می کردم. چطور می توانم وضعیت را درست کنم؟ چه شده که اینطور خراب شده و چطور می توان بازسازی کرد؟
یادم به اتفاقی افتاد که چندی پیش در خانه پدری، مرا به همین اندیشه برده بود:
یادگار پدربزرگم بود. نسل اندر نسل گشته بود تا صحیح و سالم به ما رسیده بود. در صندوقچه ای نگهداری اش می کردیم و مراقبش بودیم. تا اینکه روزی، دیدیم، قطعه های شکسته شده اش بر زمین پخش شده بود. چه شده بود؟ چه کسی شکانده بودش؟ دست چه کسی به این یادگار قیمتی سالیان دراز نسل های قدیم ما افتاده بود؟
می اندیشیدم که چه شد که اینگونه شد؟ و من چه باید بکنم تا این یادگار را بازسازی کنم؟
چقدر این دو شبیه هم بود. یادگار نسل های قبل بود. همه قوتمان به این یادگار بود. ناگهان از بین رفت و ما در تکاپوی بازسازی اش شدیم...
این یادگار چه بود و ما چطور می توانستیم بازسازی اش کنیم؟