دلخوری لاک پشت از خدا و پاسخ خدا به او!

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
دلخوری لاک پشت از خدا و پاسخ خدا به او!






پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی.
میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.
سنگپشت، ناراضی و نگران بود. پرندهای درآسمان پر زد، سبک؛ و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست.
کاش پُشتم را این همه سنگین نمیکردی.

من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت نا امیدی.
خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود. و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمیرسد. چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است.
حتی اگر اندکی. و هر بار که میروی، رسیده ای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی.

خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی...







گردآوری: گروه سرگرمی سیمرغ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا