[FONT=times new roman, times, serif] [/FONT] |
[FONT=times new roman, times, serif] از سنگر دويد بيرون . بچه ها دور ماشين جمع شده بودند. رفت طرفشان.[/FONT] [FONT=times new roman, times, serif] گفتم« بيا پدر جان .[/FONT] [FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif] اينم حاج حسين.» پيرمرد بلند شد، راه افتاد . يک دفعه برگشت طرف من.[/FONT] [FONT=times new roman, times, serif] پرسيد « چي صداش کنم؟» « هرچي دلت مي خواد.» تماشايشان مي کردم.[/FONT] [FONT=times new roman, times, serif] حاج حسين داشت با راننده ي ماشين حرف مي زد. پيرمرد دست گذاشت روي[/FONT] [FONT=times new roman, times, serif] شانه اش. حاجي برگشت، هم ديگر را بغل کردند.[/FONT] [FONT=times new roman, times, serif] پيرمرد مي خواست پيشانيش را ببوسد، حاجي مي خنديد، نمي گذاشت.[/FONT] [FONT=times new roman, times, serif] خمپاره افتاد . يک لحظه ، همه خوابيدند روي زمين.[/FONT] [FONT=times new roman, times, serif] همه بلند شدند؛ صحيح وسالم. غير از حاجي.[/FONT] [FONT=times new roman, times, serif]شهید حاج حسین خرازی[/FONT] |