حاج حسین.....

ندا66

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
[FONT=times new roman, times, serif]
[/FONT]
4z2jkqfigx9f00g5dpx.jpg

8hp0ox4gubclynhxgfs2.gif


[FONT=times new roman, times, serif] از سنگر دويد بيرون . بچه ها دور ماشين جمع شده بودند. رفت طرفشان.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] گفتم« بيا پدر جان .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
[FONT=times new roman, times, serif] اينم حاج حسين.» پيرمرد بلند شد، راه افتاد . يک دفعه برگشت طرف من.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] پرسيد « چي صداش کنم؟» « هرچي دلت مي خواد.» تماشايشان مي کردم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] حاج حسين داشت با راننده ي ماشين حرف مي زد. پيرمرد دست گذاشت روي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] شانه اش. حاجي برگشت، هم ديگر را بغل کردند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] پيرمرد مي خواست پيشانيش را ببوسد، حاجي مي خنديد، نمي گذاشت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] خمپاره افتاد . يک لحظه ، همه خوابيدند روي زمين.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] همه بلند شدند؛ صحيح وسالم. غير از حاجي.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شهید حاج حسین خرازی[/FONT]

[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 
بالا