صاحب خانه اش گفته بود: طیبه که به خانه ما آمد ، ما سرمان برهنه بود ،بی حجاب بودیم .این قدر پند و نصیحت کرد و قرآن و دعا گفت که ما دیگر یک تار مویمان را نگذاشتیم پیدا شود
به ساواک که گرفته بودنش و دستبند زده بود به دست هایش ،گفته بود مرا بکشید ولی چادرم رو بر ندارید .