اباعبدالله، كار نوكرش را لَنگ نميگذارد ..

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"




حاج يدالله عليشاهي، نقل ميكند كه:

حاج شيخ علي تبريزي در «كربلا» براي ما تعريف نمود كه فردي به نام حاج جعفر ـ يا حاج جواد ـ در كربلا صاحب مغازة برنجفروشي بود و خانهاي در بازار، واقع در «بين الحرمين» داشت. ايشان هر سال از اوّل عاشورا خانهاش را مشكيپوش ميكرد و شبهاي آخر دهه از مهمانان و عزاداران حضرت، كه بيشتر باديهنشين بودند، با چاي، قهوه و سيگار پذيرايي ميكرد و بعد هم شام را مهيّا مينمود و همين طور دسته دسته، عزاداران به منزل ايشان رفت و آمد داشتند.

امّا سالي به دليل مشكل مالي، كار به جايي كشيد كه حاج جعفر، مجبور به فروش تمام وسايل و اثاثية خانة خود ميشود تا حدّي كه فقط يك حصير برايش باقي ميماند و براي روشن كردن منزل هم مجبور به استفاده از ليف خرما ميشود..

پنج، شش روز مانده به عاشورا، حاجي به همسرش گفت: بياييد تا عاشورا نزديك نشده، درها را ببنديم و برويم تا همه فكر كنند امسال مسافرت هستيم و خجالتشان را نكشيم! امّا همسر حاجي امتناع كرده و ميگويد: چرا اينقدر زود برويم؟ اگر خواستيم دو ـ سه روز مانده به عاشورا اين كار را خواهيم كرد؛ امّا دو ـ سه روز مانده به عاشورا، خانه دقّ الباب ميشود و عربها طبق سنوات قبل وارد ميشوند و دسته دسته حياط خانه را پر ميكنند! حاجي رو به همسر خود ميكند و ميگويد: زن! ميخواستي مرا خجالت بدهي؟!

حالا خانه پر است از عزاداران باديه نشين و خانه، بيچراغ و مطبخ، غذا ...!


ادامه دارد...

 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
حاجي براي يافتن چاره، از خانه خارج ميشود و در صحن كوچكي ـ كه جلوي بازار بين الحرمين بوده و حالا خراب شده ـ مغازهاي را ميبيند. مغازهدار كه سيّد بود، حاجي را صدا ميزند و ميگويد: (حاجي كجا ميروي؟ حاجي با حالتي خاص ميگويد: ميخواهم بروم حرم. سيّد ميگويد: «حالا بيا بالا پيش من بنشين!»

و بعد ميگويد: «شما چرا چند وقت است از ما جنس نميبري؟!» حاجي ميگويد: من به ياد ندارم كه از شما جنس برده باشم؟! و بالأخره علّت را عرض ميكند كه به دليل ورشكستگي، نميتواند جنسي خريداري كند ... سيّد ميگويد: «امسال يك برنج خيلي عالي داريم بيا چند تا گوني برايت كنار گذاشتهام.» حاجي ميگويد: من پول ندارم! سيّد ميگويد: «تو سي سال است كه به ما پول ميدادي حالا ميگويي ندارم!»

ولي حاجي متوجّه حرف سيّد نميشود؛ بعد سيّد روغن و همة اثاثية پخت و پز را كنار ميگذارد. حتّي چراغ گردسوز نفتي براي روشناييشان را نفت كرده و روشن ميكند تا حاجي آن را با خود ببرد! حاجي ميگويد: پس اجازه بدهيد اين عربها را صدا بزنم تا بيايند و اينها را ببرند. امّا سيّد ميگويد: «نه! احتياجي نيست.»

پس سيّد سرش را به سوي «حرم حضرت عبّاس و علي اكبر(ع)» ميگرداند و آنها را صدا ميزند. بعد از چند لحظه عدّهاي جوان ميآيند و كيسهها و چراغها را به در خانه ميرسانند و ميروند. زن حاجي كه متوجّه آمدن حاجي ميشود، ميگويد: مرد! در اين موقعيّت كجا گذاشتي و رفتي؟ حاجي ميگويد: يك دوستي كه ما سي سال پيش از او روغن ميگرفتم، امشب اين جنسها را به من داد. زن تعجّب ميكند و ميگويد: ساعت يك و نيم شب چه كسي در بازار است تا تو از او خريد كني؟!

حاجي متوجّه كيسه ها ميشود كه سر جايشان است؛ امّا هر چه دنبال آن مغازه و مغازهدار ميگردد، چنين دكّاني را با آن مشخّصات پيدا نميكند آن وقت است كه متوجّه ميشود كه امام، كار نوكرش را لنگ نگذاشته است.



اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم

 

hrhemmati

کاربر جدید
"منجی دوازدهمی"
سلام
همین دو سال پیش هم یه کار تو همین مایه ها برا یکی از نوکراش انجام دادند ولی حیف که نمیتونم نقل کنم.
آره عزیزان نوکری در خونه این ائمه (ع) خیلی حال میده هیچ وقت هم لنگت نمیزارند. شاید به مو برسه ولی پاره نمیشه.
 
بالا