مهمترین موضوعاتی که از ازدواج ممکن است به ذهن هر جوان مسلمان ایرانی برسد این است که ازدواج از سفارشات اکید دینی ، سنت پیامبر و روشی اخلاقی و انسانی برای تداوم آرامش در زندگی و بلوغی برای به تکامل رسیدن انسان است .
اما چرا در جامعه ما سن ازدواج بالارفته و رغبت به ازدواج کم شده و جوانان زیاد مایل نیستند مسولیت زندگی مشترک را بپذیرند و یا بهتر گفت پسران آنچنان که انتظار می رود به خواستگاری دختران نمی روند ؟ و یا این که چرا دختران دیگر همچون سابق به تشکیل زندگی مشترک چندان رغبتی نشان نمی دهند؟
شاید عواملی که بتوان برای آن شمرد خیلی متنوع باشند، اما معتقدیم فارغ از بسیاری از مشکلات اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و... که گاها علت تاخیر یا فرار از ازدواج معرفی می شوند، مشکل جایی دیگر است و آن هم به آنچه که گفته می شود و شنیده می شود چندان ربطی ندارد چرا که برخی از جوانان به اصطلاح دم بخت با شنیدن کلمه ازدواج، و یا درپاسخ به دیرکردشان در این امر مهم، دلایلی را مطرح می کنند که با آنچه ما تصور می کنیم و علت گریز جوانان از ازدواج قلمداد می نمائیم، منافات دو صد چندانی دارد. در ادامه این یادداشت، با عنوانی تحت " چند جمله ای دوستانه با جوانان دم بخت"به برخی از اندیشه ها و باورهای جوانان در آستانه ازدواج می پردازیم که سعی شده است، باورهای یک من غیر منطقی را در مواجهه با یک عقل ناظر و منطقی قرار دهیم و به چالش بکشانیم.
چند جمله ای دوستانه با جوانان دم بخت
من ِاول
من میگویم نمیخواهم ازدواج کنم چون
آنقدر والدین و اطرافیانم نزاع و دعوا و درگیری داشته اند که در نظر من ازدواج جهنمی است که نمیخواهم به آن مبتلا شوم و از همین آسایش نسبی موجود هم محروم شوم.
تو میگویی
اولا، این احساس تو نشان میدهد که از اعتماد به نفس و خودباوری کمی برخوردار هستی و جرأتِ ایستادن روی پای خود و مواجهه با مشکلات را نداری.
ثانیا، فکر میکنم هنوز زشتی سربار والدین بودن را درک نکرده ای. این زشتی چیزی نیست که پدر و مادر به انسان بگویند، بلکه این زشتی به علت جدا نشدن از دوران کودکی و پیدا نکردن شهامت و اراده ی یک انسان مستقل است.
ثالثا، زندگی های موفق را ببین؛ خوبی های متأهلی، رشد و آرامشی که میتوانی به دست بیاوری، درس گرفتن از اشتباهات اطرافیان ناموفق برای تشکیل یک زندگی موفق. تو با دیدن خیلی از کممهریها، پرخاشگری ها و ناسزاگویی ها و… ارزش یک زندگی خودساخته را بیشتر خواهی دانست و بهتر از آن پاسداری میکنی. زیبا نگاه کن.
من ِ دوم
من میگویم نمیخواهم ازدواج کنم چون
خانواده ی من خیلی خوب هستند و برای من همه ی امکانات رفاهی و تحصیلی و تفریحی فراهم کرده اند. هیچ نیازی به جدا و مستقل شدن ندارم. همیشه کنار خانواده ام هستم. چرا باید با دغدغهی ازدواج، خودم را آزار دهم؟ حالا دیر نمیشود.
تو میگویی
اولا، به گمانم خانواده ات دچار افراط در محبت هستند و پدر و مادرت سعی نکرده اند بچه های مستقلی تربیت کنند. آنها عوارض دیر مستقل شدن تو را در نظر نگرفته و آنقدر غرق در ابعاد زندگی و وابستگی های عاطفی بوده اند که عملا به آینده ی شما کم توجه شده اند. شاید هم آن ها نگران تنها شدن خودشان هستند.
ثانیا، یادت باشد هر چقدر دیرتر به ازدواج فکر کنی، در خوداتکایی، ضعیف تر و در انتخاب، وسواسی تر خواهی شد و شاید هرگز نتوانی شخصیت مستقلی تشکیل بدهی.
ثالثا، میدانی اگر ازدواج نکنی، خیلی تهدیدها هست که نمیتوانی به راحتی از آنها در امان باشی؛ احساس افسردگی، پرخاشگری ، هرزگی و ابتذال و حتی اعتیاد. دشمنان بیرحمی در کمین افرادی مثل تو هستند که غرق در رفاه و بی خیالی و وابستگی به والدین هستند.